روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

فارغ التحصیل دکترای مدیریت بازرگانی (بازاریابی) از دانشگاه آزاد اسلامی هستم.

از اول مهر 1395 وبلاگ نویسی می کنم؛ این وبلاگ را تیر 1396 راه اندازی کرده ام.

از مدیریت می نویسم و بازاریابی و فروش. موضوعات دیگر را هم از دید مدیریت تحلیل می کنم.

نظرات دوستانم نواقص مرا برطرف خواهند کرد.

آخرین نظرات

بعد از بیست و چند سال

دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۳ ب.ظ

چند وقتی است دوباره می بینمش.

نگاهم نمی کند، یعنی سعی می کند ندیده بگیرد.

نمی دانم مرا نمی شناسد یا او هم مثل من ردی از دیدارهای آن سال ها در ذهن دارد و نمی خواهد بروز دهد.

 

 

اولین مواجهه ی ما با هم مربوط بود به سال هفتاد و دو و سه که برای کنکور کارشناسی درس می خواندیم، همان سال هایی که یک میلیون و چندصد هزار نفر کنکور می دادند تا چند ده هزار نفر پذیرفته بشوند و آن هم عمدتا به شکل اتفاقی و در رشته هایی غیر از آن چه که مایل بودند.

 

من و دوستانم برای درس خواندن، به کتابخانه ی «علامه حلی» در اطراف میدان قیام تهران می رفتیم.

 

او سنش کمی بالاتر از من و دوستانم بود.

 

دلیل جلب توجه ما به او این بود که هر بار که شروع به درس خواندن و تست زدن می کرد، مجموعه ای از مداد رنگی و ماژیک هایلایت و خودکارهای رنگارنگ از کیفش بیرون می آورد و متن کتاب ها و جزواتش را با رنگ های مختلف خودکار و مداد رنگی و ماژیک، علامت می زد.

 

وقتی هم که پشت میز کتابخانه می نشست، دو سه تا صندلی اطراف خودش را هم با قرار دادن کیف وکتاب و جزوه، اشغال می کرد که کسی نتواند آنجا بنشیند تا شاید بتواند راحت و بدون حواس پرتی درس بخواند.

 

سر و وضع کتاب ها و جزوات همراهش و رنگ و لعاب های مشمول زمان شده اش نشان می داد که دست کم یک سال پیش از ما شروع به درس خواندن و کنکور دادن کرده است.

 

ما قبول شدیم؛ من و امیر «حسابداری علامه»، فرهاد «مدیریت صنعتی علامه» و رضا، «مدیریت بیمه ی علامه طباطبایی».

 

او آن سال هم قبول نشده بود.

 

سال بعد و سال بعدش هم که به دفعات به کتابخانه می رفتم (من چندین سال بود که عضو افتخاری کتابخانه بودم و کنکور تنها دلیل مراجعه ام به آنجا نبود.) او همچنان با ماژیک ها و خودکار و مداد رنگی هایش مشغول درس خواندن بود.

بعضی کتاب هایش نو شده بود و بعضی هنوز همان ها بود.

یعنی تا دو سال بعد هم خبر داشتم که قبول نشده است.

 

همان سال هایی که درس می خواندیم کسانی که او را بیشتر می شناختند می گفتند که همه ی تلاش او برای این است که می خواهد حتما در «رشته ی پزشکی» قبول بشود.

 

سال 95 ، حدود دو سالی بود که اداره ی ما از خیابان طالقانی به خیابان «سعدی شمالی» منتقل شده بود. روبه روی اداره مان یک «دبیرستان دخترانه ی فرزانگان» تاسیس شد؛ از همان هایی که بچه های با معدل خاصی را پذیرش می کنند تا آینده ی روشن تری را برای شان بسازند!

 

او را در حالی دیدم که دو دختر دوقلویش را برای رفتن به این دبیرستان  مشایعت می کرد.

با دیدنش اول جا خوردم. احساسم به من گفت که او هم  حسی شبیه من دارد ولی دارد پنهانش می کند.

بعدها، بارها و بارها او را در حال مشایعت دخترانش دیدم.

 

و پریروز دوباره او را در مترو دیدم. در ایستگاه «تئاتر شهر» سوار مترو شدم که دیدم روی صندلی نشسته است و همان ایستگاه «دروازه دولت» که اداره ی ما و دبیرستان دختران او آنجا است، پیاده شد و من رفتم تا ... منزل.

 

دیدار پریروز، خیلی بیش تر از دیدارهای قبلی ذهنم را درگیر کرد.

 

صحبت نکردیم و بنابراین، تنها معیار من برای قضاوت، سر و وضع ظاهری او است.

 

سر و وضعی که نشان می داد او نه تنها پزشک نیست، حتی مدیر یا کارمند یک سازمان هم نمی تواند باشد.

چیزی که ظاهر او نشان می داد این بود که کارگر ساده ی یک کارخانه یا یک فروشگاه باید باشد.

شاغل در جایی پایین تر از میزان تلاشی که برای آینده اش می کرد.

 

کاش این اندازه ظاهرش شکسته نشده بود، کاش به جای کیف و کتاب، دو تا مشمع دسته دار دستش نبود. کاش  می شد کنارش بنشینم و بپرسم در طی این سال ها چه اتفاقاتی افتاده و چه مسیری را رفته و حالا کجاست و چه می کند.

 

و سوال های دیگر ذهنم:

چرا در زمانه ای که او برای رفتن به دانشگاه تلاش می کرد، نه کلاس کنکور بود و نه مشاور و نه فرد با تجربه ای که کمکش کند؟

چرا این همه اصرار داشت که پزشکی قبول شود؟

چرا این همه ظرفیت های دانشگاه ها محدود بود؟

چرا فقط دانشگاه سراسری داشتیم با دانشگاه آزاد پر هزینه ای که تازه داشت لنگ لنگان جلو می آمد؟ نه پردیسی، نه  انتفاعی ای، نه ...

 

و مهم ترین سوال های من:

زندگی امروز او که دو دختر را راهی فرزانگان کرده، چه اندازه با آنچه در ذهنش پرورش می داده متفاوت است؟

دخترانش به اصرار او به فرزانگان رفته اند یا ...؟

 

از پریروز تا حالا، کلا حالم  بد است.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۰۲

نظرات  (۱)

۰۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۳ حامد دلیجه
سلام نوشته را در کانال تلگرامم قرار دادم.

ببخشید اونقدر جذاب بود که فرصت نشد اجازه بگیرم.البته با نام خودتان گذاشتم. 

کانال من کنکوری هست. برای بچه ها مفید خواهد بود حتما.

https://t.me/riazi100_ir/5891

پدر من دیپلم تجربی(طبیعی) قبل از انقلاب است که نتوانست دانشگاه قبول شود و یا کار دولتی پیدا کند و کارگر شد و از این مشمع ها گرفت.

برای همین همذات پنداری می کردم با دخترهاش.

البته پدرم اونجوری مراقب درس من نبود. مادرم که سواد سوم ابتدایی داشت باعث شد.
پاسخ:
سلام بر شما و پدر و مادرتان.
باعث خوشحالی بنده است.
موفق باشید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی