چارلز دیکنز، پیپ، مجرم فراری و من
مرد به ساق پایش نگریست و پرسید:«میدانی سوهان چیست؟»
پیپ گفت:«بله آقا».
مرد پرسید:«آیا میتوانی مقداری نان و غذا و یک سوهان برایم بیاوری!»
پیپ جواب داد:«بله آقا».
مرد گفت:«قول میدهی دراینباره با کسی صحبت نکنی؟»
پیپ گفت:«بله».
مرد گفت:«فردا منتظر تو هستم. یادت نرود چه قولی دادهای. اگر دراینباره با کسی حرفی بزنی حسابت را میرسم».
سپس پیپ را رها کرد.
پیپ با سرعت هرچه تمامتر به طرف دهکده و منزل خود دوید.
******************
سال ها بعد....
پیپ تنها بود.
ناگهان صدای پایی را شنید.
چراغ های راهرو به علت وزش باد خاموش شده بودند.
پیپ پرسید: «چه کسی آنجاست؟»
صدای خشنی جواب داد: «من در جستجوی آقای پیپ هستم.»
پیپ گفت: «چه میخواهی؟»
مرد گفت: «باید با آقای پیپ صحبت کنم».
پیپ او را به داخل اتاق راهنمایی کرد.
مرد با دیدن پیپ او را در آغوش گرفت و گفت: « آیا مرا میشناسی؟ من که تو را هیچگاه فراموش نمیکنم».
او مردی بود در حدود شصت سال سن با موهای خاکستری و صورت آفتاب سوخته. پیپ که به او خیره شده بود فوری او را شناخت.
او همان مجرمی بود که در زمینهای باتلاقی دیده و به او غذا و سوهان داده بود.
پیپ به او گفت:«چند سال پیش شما توسط شخصی برای من دو قطعه اسکناس یک پوندی فرستادید و من حالا آنها را به شما پس میدهم.»
مرد پس از اینکه پول ها را از پیپ گرفت آن ها را جلوی آتش گرفته و سوزاند.
او از پیپ پرسید: «چرا حالا به پول احتیاج نداری؟»
پیپ چیزی نگفت.
مرد گفت: «شما حالا یک آقای تمام عیار هستید. از کجا به ثروت رسیدید؟»
همچنان که پیپ با تعجب او را مینگریست مرد ادامه داد: «من شخص دیگری را هم نزد تو فرستادم. او آقای جگرز است که از طرف من به تو پول میداد.»
پیپ با شنیدن این سخنان دچار ضعف و ناتوانی شد و نشست.
مرد به او گفت:«در آن شب که تو به من کمک کردی من قسم خوردم تا آخر عمرم به کودکی که به من کمک کرده کمک کنم و از او یک آقای حسابی بسازم. زمانی که در استرالیا در تبعید بسر میبردم همواره به یاد تو بودم و پس از طی دوره ی مجازاتم چون اجازه ی برگشت به انگلستان را نداشتم در همانجا در یک مزرعه به کشاورزی و دامپروری پرداختم و پول زیادی جمع کردم. در تمام این مدت میخواستم تو یک آقای به تمام معنا و ثروتمند بشوی. حالا خوشحالم که آرزوهایم برآورده شده است. من قبل از سفر تمام املاک و چیزهایی را که داشتم فروختم و پول آنها را در این ساک که به همراه آوردهام گذاشتهام که آن را به تو میدهم.»
مرد که خود را «مگ ویچ» مینامید گفت ورود او به انگلستان ممنوع است و مجازات اعدام را در پی دارد. پیپ او را به اتاق هربرت برد تا در آنجا استراحت کند. سپس خودش کنار آتش بخاری نشست و به فکر فرو رفت.
او تاکنون خیال میکرد «خانم هاویشام» حامی اوست. اما حالا فهمیده بود که یک مجرم او را حمایت کرده است و بخاطر پولهای یک مجرم جو و بیدی را ترک کرده است.
از طرفی آن مرد بخاطر او استرالیا را ترک کرده بود و بخاطر او جانش را به خطر انداخته بود و حالا پیپ میبایست به او کمک کند. سرانجام پیپ به خواب عمیقی فرو رفت.
******************
دلم نیامد تکه هایی کوتاه تر از این از داستان «آرزوهای بزرگ» را اینجا کپی کنم.
اینها را بی دلیل اینجا کپی نکرده ام.
از زمان کودکی که انیمیشن این داستان را از تلویزیون دیدم و بعد که داستان را خواندم و بعدتر که فیلم سینماییش را دیدم، یک چیز ثابت در این داستان بوده که مرا رها نکرده.
راستش این که هنوز هم رهایم نمی کند.
عجیب ترین بخش این داستان همان بخشی است که با رنگ آبی تایپ کرده ام.
یک عمر گمان کنی کسی دارد به تو کمک می کند و بعد بفهمی اشتباه کرده ای!
یک عمر کسی به تو کمک کرده باشد و تو بی خبر بوده باشی!
راستی چه حسی دارد این تجربه؟!
سال های سال است که مطمئنم روزی، کسی خواهد آمد و خودش را معرفی خواهد کرد تا به من بفهماند که در تمام سال های عمرم او مراقبم بوده و اسباب رضایت و موفقیت مرا فراهم ساخته.
منتظرم روزی برسد که بفهمم تمام این سالها، کسی که حواسم به او نبوده، کسی که فکرش را هم نمی کرده ام، هوای مرا داشته.
از حالا این آمادگی را دارم که وقتی او آمد، خیلی غافلگیر نشوم.