روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

فارغ التحصیل دکترای مدیریت بازرگانی (بازاریابی) از دانشگاه آزاد اسلامی هستم.

از اول مهر 1395 وبلاگ نویسی می کنم؛ این وبلاگ را تیر 1396 راه اندازی کرده ام.

از مدیریت می نویسم و بازاریابی و فروش. موضوعات دیگر را هم از دید مدیریت تحلیل می کنم.

نظرات دوستانم نواقص مرا برطرف خواهند کرد.

آخرین نظرات

خاطرات سازمانی من: آزمودن آزموده

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۴۰۲، ۰۸:۳۵ ق.ظ

این را چندین بار پیش از این آزموده ام؛ چندین بار پیش از این آخرین بار که میخواهم اینجا برایتان بنویسم.

یک بارش خیلی سال پیش بود.

رییس قسمت ما می خواست از ما جدا شود و به واحد دیگری برود.

به خاطر اختلافاتی که رییس بالاتری با او داشت، خودش و ما همکارانش را آزار و اذیت می کردند. ما چه کاره بودیم؟ هیچی با او خوب بودیم؛ همین.

وقتی قصد رفتن کرد، مدتی بود من از آن واحد جدا شده بودم.

 

رییس بالاتری مرا دعوت کرد و خواست که به همان واحد برگردم و ریاست را بپذیرم تا آن که قصد رفتن داشت، راحت برود، کارها هم نخوابد و اوضاع هم خوب بشود.

 

بررسی هایی کردم. من در واحد تازه ام هم رییس بودم؛ چیزی به من اضافه نمی شد.

اما یک چیزهای دیگری هم بود:

 

- خود رییس بزرگ پیشنهاد داده بود. 

- رفتن دوستم از محل کاری که آزارش می دادند راحت و بی دردسر می شد.

- چون من با پیشنهاد رییس بزرگ آمده بودم، بهانه های ادامه رفتارهای آزاردهنده با همکارانم از او سلب می شد؛ نمی توانست بگوید من را نمی خواهد و همراه نیستم و ... بچه هایم را اذیت کند.

 

با در نظر گرفتن این شرایط و مواردی دیگر، پیشنهادش را پذیرفتم.

 

نتیجه:

همه چیز طبق پیش بینی ام جلو رفت جز مورد آخر.

بعد از چند ماه رییس بزرگ رفتارهای آزار دهنده اش را شروع کرد و این بار بچه های من چندان در معرض تیررس نبودند، مستقیم خود مرا می زد.

 

راستش او یک بله قربان گوی صرف و پاچه خوار می خواست که من نبودم، درست مثل رییس قبلی که نبود و اذیتش می کرد.

 

البته چیزی هم فراتر از اختیارات رسمی و قانونیم نمی خواستم ولی او یک خودمحور از خود متشکر بود که همه چیز یا طبق خواسته ی او می بود یا اصلا نباید می بود.

 

بعد از تحمل چندین ماه عذاب، آنجا را رها کردم، میز پیشکشی را به یک بله قربان گوی پاچه خوار تحویل دادم و رفتم سراغ کار کارشناسی.

 

و اما، مورد اخیر که بهانه ی این نوشتن است:

 

در یک مجموعه ی علمی که کمترین جایگاه علمی افراد دانشجوی دکترا است، به سبب جایگاه رسمی و البته برخورداری از رتبه ی پیشکسوتی، جاهایی هست که امکان مداخله و میانجی گری دارم. این را تقریبا همه در یک قرار نانوشته، پذیرفته اند؛ من هم از ارتباط با افراد دو طرف ماجرا به این نتیجه رسیده ام.

 

در آستانه ی یک رفتار قهرآمیز از سوی رییس با بچه های تیم، که آسیب جدی می تواند به سازوکارها و بالتبع برنامه ها بزند و حتی برند مجموعه را دچار آسیب و لغزش کند، احساس خطر کردم و با کلی چک و چانه زدن یک روز مانده به دورهمی تیم از رییس خواستم رفتار مورد نظرش را ترمیم کند و اجازه بدهد اوضاع را مدیریت کنیم. راهکارها و پیشنهادهایی عملی هم دادم. 

 

نتیجه:

پذیرفت؛ البته چنین به نظر می رسید.

فردای آن روز، همین که دورهمی تیم برای تبادل نظرات برگزار شد، نشان داد که نه تنها از آن تصمیم خودش صرف نظر نکرده، بلکه به شکل واضحی اعضا را مورد عتاب و خطاب قرار داد به نحوی که صدای شان درآمد، یا قهر کرده اند و قصد ترک تیم را دارند، یا آزرده دل و آزرده خاطر گوشه ای نشسته اند و کارشان را می کنند تا کی اوضاع عوض بشود.

 

نمی دانم باز هم در چنین شرایطی قرار خواهم گرفت یا نه. ولی احتمالا باز هم از اعتبار و مهارتهایم استفاده خواهم کرد، فقط باید حواسم باشد که در قول و قرارم با رییس بالاتری اتمام حجت کنم و توافق ها را رسمی و کتبی کنم. اوست که باید نگرانش باشم، بچه ها آسیبی نمی زنند و زیر قرارشان نمی زنند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی