روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

فارغ التحصیل دکترای مدیریت بازرگانی (بازاریابی) از دانشگاه آزاد اسلامی هستم.

از اول مهر 1395 وبلاگ نویسی می کنم؛ این وبلاگ را تیر 1396 راه اندازی کرده ام.

از مدیریت می نویسم و بازاریابی و فروش. موضوعات دیگر را هم از دید مدیریت تحلیل می کنم.

نظرات دوستانم نواقص مرا برطرف خواهند کرد.

آخرین نظرات

خانه ی فساد جنرال موتورز

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۱ ب.ظ

- ساعت ٤:۳٦ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٩ اسفند ۱۳٩٥

«در بازار سیاهپوستانِ ثروتمند، کادیلاک نماد موقعیت اجتماعی است. سیاهان به دلیل اینکه به دیگر نمادهای اجتماعی مانند خانه ها و هتل های لوکس دسترسی ندارند، خریدن کادیلاک تنها راهی است که از آن طریق می توانند رفیع بودن جایگاه اجتماعی خودشان را به نمایش بگذارند.»

این جملات را «نیک دریستات» (Nick Dreystadt) گفته بود.

http://images.persianblog.ir/968389_tKRWJbZc.jpg

 

 

 

 

 

 

 

 

مدیران جنرال موتورز در جلسه ای مشغول بحث بر سر تعطیل کردن بخش تولید کادیلاک بودند، او که از مدیران میانی شرکت بود، بی اجازه خودش را به داخل اتاق جلسات انداخت و چند دقیقه، تنها چند دقیقه وقت خواست تا پیشنهادش را بگوید.

با پیشنهاد نیک، بخش تولید کادیلاک شرکت جنرال موتورز زنده ماند.

 

ایالات متحده که درگیر جنگ دوم جهانی بود، نیازمند تولید تجهیزات نظامی خاصی شده بود. شرکت جنرال موتورز که از موفق ترین های کسب و کار در کشور بود با پذیرش تولید آن تجهیزات نظامی از سوی نیک دریستات، به کمک ارتش آمریکا آمد.

اما یک مشکل جدی وجود داشت:

مقدار زیادی از نیروهای کار به جنگ رفته بودند و نیروی کار کافی برای تولید در کشور یافت نمی شد.

 

شرح  روایتی جالب درباره ی نیک دریستات از زبان پیتر دراکر:

The Concept of Corporation:1946

پیتر دراکر در کتاب «ماهیت سازمانی» روایتی از این تصمیم خاص نقل می کند.

 

دریستات بدون توجه به توصیه های مدیریت ارشد، یکی از پرخطرترین پروژه های ارتش را قبول کرد و تصمیم گرفت یک قطعه حساس نظامی را در شرکت کادیلاک تولید کند. همه می دانستند که این کار نیاز به مکانیک های بسیار متخصص دارد. در آن زمان هیچ نیروی کاری عادی هم در دیترویت (Detroit) پیدا نمی شد چه برسد به مکانیک های بسیار متخصص!

 

اما دریستات می گفت: «این کار باید انجام شود. اگر ما در کادیلاک نتوانیم، چه کسی می تواند؟».

 

تنها نیروی کاری که در خیابان های شهر پیدا می شد فاحشه های سیاهپوست بودند.

دریستات حدود ۲۰۰۰ تن از آنها را استخدام کرد.

 

او می گفت: «مدیران خانه های فساد را هم استخدام کنید، آنها می دانند چطوری این خانم ها را مدیریت کنند». 

 

بیشتر این خانم ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند و این در حالی بود که کار آنها نیاز به خواندن دستورالعمل های بلندبالا داشت.

 

دریستات که می دید وقت ندارند به آنها خواندن یاد بدهند، خودش پای میز کار رفت و به شخصه چند عدد از دستگاه ها را ساخت تا مراحل کار را کامل یاد بگیرد. وقتی یاد گرفت یک دوربین آورد و از تمام مراحل فیلمبرداری کرد. او قسمت های مختلف فیلم را روی یک پروژکتور قرار داد و با یک نمودار جریان کار را به هم متصل کرد. در فرآیند ترسیم شده، سه چراغ رنگی به کار گرفته شد: یک چراغ قرمز که وقتی روشن می شد به کارگران نشان می داد آن بخش کار را تا انتها انجام داده اند، یک چراغ سبز مرحله بعدی کار را معرفی می کرد و چراغ زرد نیز نشان می داد که قبل از شروع مرحله ی بعدی باید مراقب چه چیزهایی باشند.

 

این روش کار ، چندین سال بعد در بسیاری از کارخانه ها تبدیل به یک استاندارد شد گرچه کمتر کسی می داند که نیک دریستات آن را اختراع کرد، و تقریبا کسی نمی داند دلیل این اختراع چه بوده است.

 

در کمتر از چند هفته این نیروهای بی سواد و بی تخصص، خروجی بهتر و سریعتر از آنچه قبلا مکانیک های حرفه ای انجام می دادند ارائه کردند.

در سرتاسر شرکت و نیز شهر دیترویت این بخش از مجموعه کادیلاک مورد تمسخر و توهین قرار گرفت و عده ای آن را «خانه فساد جنرال موتورز» نام گذاشته بودند.

 

واکنش دریستات این بود: «این خانم ها همکاران من و شما هستند. آنها خوب کار می کنند و برای کارشان احترام قائل اند. گذشته شان هر چه که باشد، آنها شایسته همان احترامی هستند که به سایر همکارانتان می گذارید.»

 

اما در آن زمان اتحادیه کارگران صنعت خودرو بیشتر متشکل از سفیدپوستان بنیادگرای مذهبی بود که حتی خانم های سفیدپوست را نیز دوست نداشتند در محل کار ببینند، چه برسد به فاحشه های سیاهپوست! آنها به شرکت فشار آوردند که وعده بدهد که وقتی نیروهای کار از جنگ برگشتند، این خانم ها را اخراج می کند.

 

نیک با وجود فشارهای زیاد و بد و بیراه های فراوان که نثارش می کردند، تلاش می کرد تا حداقل تعدادی از خانم ها را سر کار نگه دارد. او می گفت «این بیچاره ها برای اولین بار در زندگی شان، دستمزد درست و حسابی می گیرند، شرایط کاری معقول دارند و حق و حقوقی دارند. برای اولین بار آبرو و عزت نفس پیدا کرده اند. این وظیفه ما است که آنها را از طردشدگی و نفرت نجات بدهیم».

 

جنگ پایان یافت و نیروهای کار از میدان جنگ بازگشتند. حالا باید فشار اتحادیه ها کار خودش را می کرد. آن خانم ها باید اخراج می شدند.

آن ها اخراج شدند و البته بسیاری شان اقدام به خودکشی کردند.

 

نیک دریستات در دفتر کارش نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود و در حالی که اشک در چشمانش داشت می گفت «خدا من را ببخشد، من در نجات این بندگان خدا ناکام ماندم.»

 

پی نوشت: این مطلب را چند سال پیش خوانده بودم و از آن زمان ذهنم را درگیر خودش کرده است. امروز که جستجو می کردم، در وبلاگ مهندس «فریدون دشتی» به شرحی از آن رسیدم. بخش عمده ی این پست بر اساس آنچه ایشان منتشر کرده نوشته شده است، ولی به روایت من.

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی