روایت شخصی محمدرضا و خاطره من - 18 بهمن 93
آبان ماه سال ۷۰ به سربازی رفتم.
بعد از اتمام سه ماه آموزشی، براساس نمره ی دوره ی آموزشی مان، قرار شد خودمان انتخاب کنیم که در کدام محل خدمت را ادامه بدهیم.
ما-اکثراً بچه های تهران – دسته جمعی «لشگر ۵۸ تکاور ذوالفقار» را انتخاب کردیم و گفتند ما را به پادگان این لشگر در تهران چهارراه عباس آباد خواهند فرستاد. اما در قطار، در میانه ی مسیر، اول پچ پچ ها و بعد خبرهای رسمی از این حکایت کردند که:«نه! ما به تهران نمی رویم. یعنی می رویم ولی از تهران با اتوبوس به منطقه خواهیم رفت.»
… وقتی رسیدیم، زمستان بود و همه ی کوه ها و جاده های منطقه ی گیلان غرب پوشیده از برف بود.
خیلی ها از ترس در شرف مرگ بودند و عده ای هم برای شان فرقی نمی کرد. حتی «حسن هدهدی» می گفت: « ما که اومدیم سربازی، یعنی پی ِ همه چیز رو به تن مون مالیدیم. قرار باشه بمیریم، می میریم؛ قرار باشه نمیریم، نمی میریم.»
اما من، بدون اینکه برنامه ی قبلی داشته باشم، تو محیطی قرار گرفته بودم که اصلا از بودن در آنجا حس بدی که نداشتم هیچ، خوشحال هم بودم.
آخر احتمال داشت آرزویم برآورده شود و بالاخره بتوانم شهید بشوم.
ما حدود ۴۰ نفر بودیم که از بین بیش از ۴۰۰ نفر هم خدمتی، برای واحد «مهندسی تخریب» انتخاب شده بودیم.
بعد از یک دوره ی کوتاه آموزش مین و تخریب و مواد منفجره و خنثی سازی، تا هجده ماه بعد از آن را هر روز از صبح تا عصر به میدان مین می رفتیم تا عملیات خنثی سازی را انجام بدهیم.
البته ما آنجا همه کاری می کردیم: از مین یابی ِ بدون تجهیزات، تا کشف جنازه و تخریب و انفجار و سنگر سازی و نگهبانی. اگر هم کسی نبود کارش به گردن دیگران می افتاد.
در آن هجده ماه، خیلی از دوستانم- هم از آنهایی که با هم آمده بودیم و هم دیگرانی که از جایی دیگری می آمدند- در میدان های مین یا شهید شدند یا زخمی.
یکی از آنها «عباس» بود، دوستی که دو تا خیابان آن طرف تر از خانه ی ما زندگی می کردند.
//////////
روزی که او شهید شد، من به خاطر بیماریِ بیسیم چی گروهان و هم اینکه می گفتند «تو خیلی در میدان کار کرده ای و بد نیست کمی استراحت کنی» بیسیم را تحویل گرفته بودم.
چند دقیقه بیشتر از شروع کار آن روز نگذشته بود که بیسیم چی ِ همراه بچه های آن میدان، پشت بیسیم به من گفت « نخود زیر پای یکی از بچه ها له شده، باید برگردیم. پرنده داشته ایم.» و منظورش این بود که «مین زیر پای کی از بچه ها رفته، باید برگردیم. ضمناً او شهید شده.»
…
وقتی زمان مرخصی من رسید، به رسم ادب و وظیفه، تصمیم گرفتم به دیدن خانواده اش بروم.
کاش نمی رفتم!
برای دانستن ِ نشانی ِ دقیق خانه شان، از مغازه دارها و اهالی محله و هر کسی در مسیرم بود سراغ خانه ی عباس اینها را می گرفتم ولی هیچ کس آنها را نمی شناخت. برای اینکه ذهن شان را هدایت کنم به همه شان می گفتم «ببینید، ... فلان تاریخ شهید شده، ... احتمالا فلان روز تشییع جنازه بوده. ... ببینید، سرباز بوده. ... یه بار گفته بود اسم خیابون شون همینه.»
اما هیچ فایده ای نداشت.
تقصیر من بود. من فکر می کردم مثل چیزی که تو فیلم ها دیده ام، هر شهیدی را با مراسمی مجلل، همراه با گروه موزیک ارتش و طی تشریفات خاص تشییع می کنند.
من اشتباه می کردم.
عباس، خیلی معمولی و خیلی ناشناس، توسط خانواده اش در شهرستان محل زندگی اقوامش به خاک سپرده شده بود.
کوچه شان هم هنوز به همان نام قبلی است. نام «شهید عباس خلیل ارجمندی» روی تابلوهایش نوشته نشده. آخر قبل از او، در همان کوچه کسی دیگری شهید شده بود و کوچه به نام اوست…
…
هنوز، هر وقت تشییع جنازه است، همان زمان هایی که خیلی از آدمهای دور و برم می گویند«این ها همه ش بازیه. می خوان مردم روزهای جنگ رو یادشون نره. مملکت رو خوردن و بردن، اونوقت به ما یه سره جنازه نشون می دن …»، من گریه می کنم.
یاد آرزوی برآورده نشده ام می افتم و گریه می کنم.
یاد دوستانم می افتم و گریه می کنم.
یاد «تابوتای یه اندازه ای که تو هر کدوم یه سربازه»*،
نگرانی از «بارونی که ممکنه بیاد و تابوتا خیس آب بشن؛ بیاد و دسته گلا خراب بشن»*،
یاد خیلی چیزها می افتم و گریه می کنم.
شاید باید آدم های اطراف من بدانند که هر یک خیابان به اسم یک شهید شاید به این دلیل است که خیابان ها هر کدام، بیش از یک شهید دارند ولی تنها یک نام.
-------------
توضیحات:
1- بعضی از خاطره ها هستند که هیچ وقت آدم را رها نمی کنند. مثل همین خاطره ای که من در زیر یادداشت روایت شخصی محمدرضا شعبانعلی در وبلاگ روزنوشته های او نوشته ام.
الان که نگاه می کنم، حدود ده سال از نوشتن متن بالا می گذرد و حدود 32 سال از اصل ماجرای اتفاق افتاده، ولی این خاطره و خاطرات و ماجراهای بسیار دیگری از آن دوران هنوز در ذهن من زنده هستند و به کرات، بدون دعوت از جلوی چشم و ذهنم عبور می کنند.
2- در لابلای این متن (آنجاها که با * مشخص شده اند) از تکه هایی از ترانه ی «بوی سیب با صدای فریدون آسرایی» استفاده کرده ام.
3- آدرس مطلب محمدرضا شعبانعلی این است: روایت شخصی
آبان سال ۷۰ که جنگ تموم شده بود چرا باید در پروسه آموزش شهید میدادند؟