روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

فارغ التحصیل دکترای مدیریت بازرگانی (بازاریابی) از دانشگاه آزاد اسلامی هستم.

از اول مهر 1395 وبلاگ نویسی می کنم؛ این وبلاگ را تیر 1396 راه اندازی کرده ام.

از مدیریت می نویسم و بازاریابی و فروش. موضوعات دیگر را هم از دید مدیریت تحلیل می کنم.

نظرات دوستانم نواقص مرا برطرف خواهند کرد.

آخرین نظرات

خاطرات سازمانی من - نباید می رفتم

دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۴۰ ب.ظ

طی سالهای بیش از دو دهه که اینجا مشغول کار هستم، دوستان زیادی در رده های سازمانی مختلف و در واحدهای گوناگون پیدا کرده ام.

در مقاطع مختلف از طرف این دوستان دعوت هایی برای پیوستن به مجموعه کاری شان و پذیرش همکاری با آنها داشته ام.

 

هر دوی این موارد طبیعی هستند و ابدا دور از ذهن نیستند.

 

یک زمانی، در مقطعی نه چندان دور ا زحالا، با سرپرستی که با او همکار بودم به چالش خوردم و تصمیم گرفتم مدتی را در واحدی دیگر به سر کنم تا شرایط عوض شود یا اوضاع و احوال خودم و او.

 

پیشنهاد جابجایی دادم، او به رییس مستقیم گفت و ایشان هم موقتا پذیرفت و طبیعتاً  من هم رفتم سراغ یکی از همان دوستان و دپارتمان ها و جالب اینکه با استقبال خوبی هم مواجه شدم.

 

رفتم و معرفی شدم - گرچه عمدتا آشنا بودیم- و شروع به کار کردم.

 

راستش در تمام مدت یک سالی که آنجا بودم، هم برای یادگیری تلاش می کردم، هم از همه داشته هایم برای هر چه بهتر کار کردن استفاده می کردم و  خلاصه همه جوره مراقب بهینگی بودم.

 

اما، از آن طرف چه خبر؟

 

اعضای  گروهی که عضوشان بودم، در اشتراک گذاری کارهایی که به گروه محول شده بود، مرا بازی نمی دادند.

روزهای متمادی روی پروژه کار می  کردم و زمانی که به جلسه مشترک با رییس می رفتیم برای ارائه گزارش، متوجه می شدم که مسیر کار یا فایل های رد و بدل شده از یک جایی به بعد تغییر کرده اند و من اصلا از آن خبر نداشته ام.

 

یک روزهایی می دیدم رییس به گروه سپرده که فلان کار را برای فلان تاریخ آماده کنید با این نوع تغییرات، اصلا کسی به من اطلاع نداده بود.

 

حتی یک بار کاری را که در سطح مدیریت ارشد بود و  به من محول شده بود، با توان و تلاش بی حد انجام دادم و خیلی خوب به سرانجام رسانیدم ولی بعدا که درباره اش با سرپرست صحبت می کردم ، گفت اون که  کار اصلی  ما نبود، فقط چون بهمان سپرده بودند انجام دادیم. 

 

عجیب بود!

 

من همان آدم بودم با همان انگیزه ها، همان تلاش ها و واقعا محل تازه را هم علی رغم این که موقت بود، محل کار اصلی خودم می دانستم و برایم تفاوتی نداشت جز اینکه بیشتر تلاش می کردم تا حسن نیتم را ثابت کنم.

 

آنها مرا بازی نمی دادند.

 

البته من حرفم را زدم و  از ناشایست بودن رفتارشان گله کردم.

 

بعد از اتمام دوره ماموریت هم رییس اصلی واحد خودمان ماموریت را متوقف کرد و گفت باید به واحد خودت برگردی چون با تو کار دارم و برگشتم.

 

ولی برایم عجیب است که چنین رفتاری چه معنایی می توانست داشته باشد؟

 

من قصد تصاحب چیزی را نداشتم و با رفتارم هم همین را نشان می دادم و حسن نیتم به شکل تابلویی نمایان بود ولی انگار آدمها در سازمان ها به دلیل ویژگی های شخصیتی شان از چیزهایی بی دلیل نگران می شوند؛ اینکه کسی کارشان را بدزدد، جای شان را بگیرد، برتری اش نمایان شود و ....

 

مجموعا تجربه ای دوست نداشتنی و آزار دهنده بود و این جابجایی تقریبا  تنها اقدامی است که طی این سالها خودم را برایش سرزنش کرده ام.

 

البته به خاطر رفتار  آن آدم باید این رفت و برگشت انجام می شد ولی به هرحال تجربه ای بود عجیب.

 

نهایتا اینکه بعد از آن  تجربه، بارها به این فکر کرده ام که وقتی یک جابجایی درون سازمانی اینطور بایکوت شدن به همراه دارد، کسانی که کشور را ترک می کنند و ساکن سرزمین دیگری می شوند، متحمل چه رفتارهایی ممکن است بشوند؟

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی