کنار مترو، پشت در شیشه ای - 1
کنار مترو، پشت در شیشه ای یک مترو مال در خیابان ِ ... پسر جوانی نشسته که سی دی فیلم و موسیقی می فروشد.
غرفه ی این پسر، در جای بدی قرار گرفته؛ کنار در ورودی، پشت شیشه ی ضخیم مترومال و قبل از پله ی برقی.
اینجا جایی است که به نظر عده ای می تواند «گیشه ی اطلاعات» مترو مال باشد.
اینجا، هر کس، هر سوالی دارد از این پسر می پرسد و احتمالا، هم تعداد کسانی که برای سوال پرسیدن پش او می روند بیشتر از تعداد کسانی است که برای خرید می روند، هم تعداد سوالاتی که پاسخ می دهد، بیشتر از تعداد سی دی هایی است که می فروشد.
به نظر خودش تصمیم جالبی گرفته:
روی یک کاغذ به شکلی زیبا نوشته: اینجا اطلاعات نیست.
روی یک کاغذ دیگری نوشته: اسم خواننده ها را نمی دانم، فقط می فروشم.
روی کاغذ دیگری هم نوشته: هیچ پیشنهادی برای شما ندارم.
تا حالا نشده ببینم سرش بالاست و جز زمینِ زیر پایش به سقف بالای سرش هم نگاه می کند.
وقتی به او کار سفارش می دهی، فارغ از اینکه چه می خواهی، آن چیزی را به تو ارائه می دهد که دلش می خواهد.
مثلا می گویی: نوحه ی فارسی فلانی را می خواهم، نوحه ی ترکی بهمانی را به تو می دهد.
می گویی، 20 تراک موسیقی برایم بریز، صد و خرده ای می ریزد.
پسر جوان اعصاب ندارد.
کلافه شده.
به نظرم از جای بد غرفه اش،
از این که شرایط فراهم نیست تا جای بهتری کسب و کار راه بیندازد،
از این که مجبور است کاری را انجام بدهد که علاقه ی خاصی به آن ندارد و تنها منبع درآمد اوست.
از این که مردم سوالات شان را به جای هر کس دیگری از او می پرسند.
از این که این روزهای لعنتی تمام نمی شوند؛ روزهای لعنتی ای که در جای نامناسب، در شرایط نامناسب به شکل نامناسب، به شغلی نامناسب مشغول است.
تنها تنوع این روزهای لعنتی این است که گاهی نوحه می فروشد و گاهی موسیقی.
هیچکدام را هم دوست ندارد.
این پسر چه کار باید بکند؟
ادامه بدهد بی هیچ امیدی؟
ادامه بدهد ولی با امید، امید به تغییر شرایط؟
یا ....
---
به نظر من، او کار خوبی دارد، کاری که من در دورانی از نوجوانی ام فکر می کردم چه خوب است همچین شغلی داشته باشم.
آن سالها، سی دی در کار نبود ولی هر وقت به شعبه ای از تنها فروشگاه زنجیره ای شهر «کوروش یا قدس» می رفتم، وقتی کنار غرفه ی فروش نوار کاست می رسیدم، بارها و بارها قاب نوارها را نگاه می کردم و گاهی خرید هم می کردم. استاد شجریان، استاد ناظری، علیرضا افتخاری و حسام الدین سراج، در دلم هم همیشه می گفتم این می تواند برای من یک شغل لذت بخش دوست داشتنی باشد.
ولی نظر من مهم نیست. تازه معلوم نیست اگر الان هم همچین شغلی داشتم راضی بودم یا نه.
چیزی که مهم است این است که پسر جوان چه پاسخی برای سوالاتی که بالا نوشتم دارد.
------------
پی نوشت: از این به بعد کمی هم یادداشت های کسب و کار خواهم نوشت.
سالهاست کسب و کار تدریس می کنم و برای اینکه خودم را به روز نگه دارم، نوشتن از کسب و کار در اینجا، یکی از بهترین ابزارهاست.
پس، در یادداشتی دیگر راه حل هایی که به نظرم برسد را برای این پسر جوان خواهم نوشت.
به نظرم اولین کار باید اون سه تا برگه رو بکنه.
جاش یه برگه بزنه هر سوالی داشته باشید در حد توان و اطلاع در خدمتم.
همین ارتباط و سوال پرسیدن ها را می تواند به یک ارتباط عمیق تر تبدیل کند و البته تبدیل به یک فرصت کند.
به نظر من یک نکته در اینجا هست و آن این که به این کار نباید به چشم یک تکنیک نگاه کند در واقع باید نیت رو درست کرد. چون نگاه تکنیکی به نظر من یعنی نگاه ابزاری. باید نگاه این باشد که خیر برساند و موج مثبت بفرستد و دریافت کند.