برادرم حمیدرضا
محتوای این پست تبلیغاتی نیست.
یعنی هدفش تبلیغ نیست؛ بیشتر از نوع شرح تجربیات موفق است، ولو این که می تواند تبلیغات هم باشد. و البته این خودش بالذاته بد هم نیست.
راستش برادری دارم که روند «تولید محتوا» را پیش از من آغاز کرده، صاحب سبک است، دو دهه ای هست که می نویسد، کلی هم بین اهل فن اعتبار دارد. بنابراین، از من هم بزرگتر نبود باز پیشکسوت به حساب می آمد.
به نظرم بخش هایی از آنچه می خواستم بنویسم را، نوشتم.
این هم روشی بود که برای نوشتن این پست انتخاب کردم. خیلی ناپسندیده است که به شما که محرم اسرار من هستید به دروغ بگویم که ناخواسته این اتفاق افتاده. نه، رسما در آغاز نوشتن این پست، تصمیم گرفتم این طوری شروع کنم.
بدون شک، پشت این مطلب که دارم اینجا می نویسم عرض ارادتی است به نویسنده ای که در یک انتخاب دشوار، در روزگاری حساس، تصمیم گرفت کسب و کارش را رها کند و به علاقه اش بپردازد و به قول «محمدرضا شعبانعلی» عزیزتر از جانم، رویایش را ارزان نفروخت.
نکته ی مهم دیگر این که این انتخاب برایش با موفقیت همراه شد. انتخابی سخت، در دورانی حساس، با تلاشی ستودنی، تحملی وصف ناپذیر و نتیجه ای که امروز گرفته؛ موفقیت.
حمیدرضا برادر دوم است و من سومی ام.
سال ها در بازار تهران مشغول بود، اما لذتی نمی برد، یک روز اتفاقی در باره ی فیلمی از یک کارگردان صاحب سبک - که البته امروز در خارج از کشور مشغول زندگی و کار است - صحبت می کردیم، روند داستانی ابهاماتی برایش داشت که درباره آنها حرف می زدیم، او تصمیم گرفت بار دیگر به دیدن آن فیلم برود و این بار با توضیحاتی که من به سبب آشنایی با سبک آن کارگردان به او داده بودم فیلم را ببیند.
رفت و دوباره فیلم «بایسیکل ران» اثر ماندگار «محسن مخملباف» را دید.
یافته هایش در این مشاهده ی دوم بسیار بیشتر از چیزهایی بود که من دیده بودم.
رفت و فیلم های دیگر او را هم پیدا کرد و تماشا کرد.
به همین جا ختم نشد. سفارش داد برایش از کتابخانه ی «علامه حلی» که هر دو عضوش بودیم چند داستان از مخملباف امانت بگیرم که بخواند.
کتاب خواند و فیلم دید و ..... بازار را رها کرد.
روزی در روزنامه ای گویا، آگهی برگزاری یک دوره ی نویسندگی را دیده بود.
خواسته بودند علاقمندان یک نسخه از یک داستان کوتاه خودشان را بفرستند و منتظر اعلام نظر داوران بشوند.
یک کلمه در نامه ی دریافتی او از داوران بود که در آن روزگار توسط پستچی به دستش رسید و من اولین بار آن کلمه را آن جا شنیدم و خواندم:
« دستمریزاد آقای داداشی! .....»
نوشته بودند که شخصیت محوری داستانش تا حدی شبیه شخصیت یکی از داستان های محسن مخملباف است. نه ایراد گرفته بودند و نه ایرادی به حساب می آید.
به هر حال حمید دیگر بازار نمی رفت. می رفت «حوزه ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی» که آن موقع روزگار خوشی داشت، کلاس نویسندگی.
او مسیر دشوارش را انتخاب کرده بود.
نویسنده شد.
نویسنده ی کودک و نوجوان.
حالا سال ها است که او از محل حرفه ای که دوستش دارد و لذت می برد زندگی می گذراند.
نویسندگی، ویراستاری، دبیری و سردبیری سایت های خبری، انتشارات، خبرگزاری، آموزش نویسندگی و کارهای دیگر این حوزه.
دو ویژگی اصلی همه ی نوشته های او این هاست:
- شرح شگفت انگیز شخصیت و موقعیت.
- نگاه ریزبینانه و اننقادی.
حمیدرضا داداشی، آن اندازه صمیمی می نویسد که گاهی مخاطبانش گمان می کنند که او زندگی خودش را شرح داده. حتی یادم هست یک بار یک تصویرگر و طراح محترم جلد، تصویری بسیار شبیه به کودکی او را برای داستانش کار کرده بود و وقتی دلیل این شباهت را پرسیده بود، گفته بود: مگر این داستان، بر اساس خاطره ای از خودت نیست؟! من تصورم چنین بود و برای همین تصویری شبیه خودت طراحی کردم.
به هر حال، اگر الان در سایت های کتاب، مثلاً «آدینه بوک» نام «حمیدرضا داداشی» را سرچ کنید با کارهایی که نوشته و ویراستاری کرده آشنا خواهید شد. اگر هم جستجوی پیشرفته تری بکنید تعداد بیشتری از آثار غیر کتابیش را هم خواهید دید.
8 کتاب تالیفی و 35 کتاب ویراستاری شده (ویرایش ها عمدتا متعلق به «انتشارات پیدایش» هستند.) ، تعداد زیادی داستان در مجلات و .....
امسال، در سی و یکمین نمایشگاه کتاب، در دو غرفه دو کتاب از او عرضه شده است:
«یکی بود، یکی نبود» در غرفه ی «انتشارات خیمه»: شبستان، راهرو 13، غرفه 13.
«پشت دیوار مدرسه»، در غرفه ی «موسسه ی تنظیم و نشر آثار امام»: شبستان، راهرو 22 غرفه 38.
موخره:
من نام انسان های موفق را در سایت ها و مجلات جستجو نمی کنم، آنها را بیشتر در محیط اطرافم جستجو می کنم و حتما به معرفی شان خواهم پرداخت.