روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

فارغ التحصیل دکترای مدیریت بازرگانی (بازاریابی) از دانشگاه آزاد اسلامی هستم.

از اول مهر 1395 وبلاگ نویسی می کنم؛ این وبلاگ را تیر 1396 راه اندازی کرده ام.

از مدیریت می نویسم و بازاریابی و فروش. موضوعات دیگر را هم از دید مدیریت تحلیل می کنم.

نظرات دوستانم نواقص مرا برطرف خواهند کرد.

آخرین نظرات

خاطرات سازمانی من: حاشیه

سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ق.ظ

یکی از اولین کارهایی که در اولین محل کارم انجام دادم، نوشتن بودجه برای شرکت تازه تاسیسی بود که برایش کار می کردم.

وقتی هم به بانک آمدم، در فاصله ی کوتاهی از استخدامم حکم «معاون واحد بودجه و صورت های مالی» برایم صادر کردند.

 

رییس اداره مان از اداره ی دیگری در مدیریت مالی آمده بود و تنها شناخت ما از هم به مواقعی بر می گشت که برای تهیه  ی صورتهای مالی بانک یا آماده سازی گزارش های هیات مدیره از واحدهای گوناگون مدیریت گرد هم جمع بودیم و گاه شب ها تا دیر وقت در اداره مشغول کار بودیم.

 

رابطه ی خوبی با هم داشتیم. 

 

حالا که ایشان رییس اداره ی ما شده بود و واحد بودجه یکی از مجموعه های تحت نظرشان بود، مستقیم وارد کار می شد و کنار دست هم کار می کردیم.

 

از یک جایی به بعد رابطه ی بین ما به خوبی دوران قبل نبود.

 

نفهمیدم چه اتفاقی افتاده بود، چه حرف و حدیثی درست شده بود که ایشان از جانب من احساس نگرانی می کرد.

 

مثلاً:

 

نشسته بودم فایل «بودجه ی متمم» را آماده می کردم که ایشان آمد  و درباره ی بخشی از کار نظرش را داد و رفت.

 

مشغول کار بودم و داشتم نظرات ایشان را با آنچه خودم می خواستم مقایسه می کردم که وارد اتاق شد. کنار دست من نشست و وقتی مرا مشغول کار دید با غضب و ناراحتی که در ادامه ی ناراحتی های قبلی اش خیلی پررنگ بود، بازوی مرا محکم گرفت و با لحن تندی پرسید: «چه کار می کنی؟ من می گم از این روش برو، تو داری کار دیگه ای می کنی؟ چرا تو اینجوری ای؟ و ...»

 

با آرامی برایش توضیح دادم که روش مورد نظر ایشان را در فایل دیگری انجام داده ام و آماده کرده ام و به دلایلی که برایش توضیح دادم، مشغول مقایسه ی خروجی دو شیوه هستم.

 

دلایل را که شنید مجاب شد. به خصوص وقتی فهمید اول، روش مد نظر او را انجام داده ام و بعد به شیوه ی خودم کار کرده ام.

 

این کدورت ها که گاه پررنگ تر هم می شد، در کارهای مختلف خودش را نشان می داد و من بدون اینکه حساسیتی روی این رفتارهای عجیب داشته باشم، فقط سعی می کردم همچنان با کیفیت ترین کار را ارائه کنم و امیدوار بودم روزی زمینه ی این رفتار را کشف کرده و بر آن فائق بشوم.

 

در گذر زمان، تلاش های من جواب داد.

 

ایشان متوجه صداقت و درستکاری من شد و آن نقل قول ها هر چه که بود - که هیچ وقت نفهیدم چه بود و از طرف که بود و برای چه گفته شده بود - رنگ باخت و رابطه ی ما دوباره حسنه شد و اتفاقاً از قبل هم بهتر شد.

 

بعدها، برای جلساتش در وزارت اقتصاد و دارایی، دو نفره با ماشین خودش می رفتیم و تبادل نظر می کردیم.

برای کارهایش مشورت هایی از من می گرفت.

هر وقت با او کاری داشتم حتی اگر وسط جلسه بود، همین که مرا از لای در اتاقش می دید، با دست دعوتم می کرد که منتظر اتمام جلسه نمانم وارد اتاق شوم.

مشغول ناهار خوردن هم که بود به منشی می گفت لازم نیست منتظر بمانم، به اتاقش می رفتم و کارهایم را می گفتم.

 

صبوری و صداقت و حفظ امانتی که داشتم در بهبود نگرش او به من تاثیر داشت.

راستش در طول سالهایی که در بانک مشغول کار شده ام، این اندازه از اعتماد را از طرف هیچ رییسی تجربه نکرده ام.

 

قبول دارم که همیشه اینطور نخواهد بود ولی عنوان این نوشته «خاطره ی سازمانی» است و برای این اینجا نوشتم که بگویم در طی بیش از دو دهه ای که کار سازمانی کرده ام، تا حد ممکن از درگیر شدن در «حاشیه ها» پرهیز کرده ام و در عوض  توجهم را به «کیفیت» معطوف کرده ام.

 

هر چه اتفاق خوب کاری بوده از ناحیه ی همین «توجه به کیفیت» نصیبم شده است.

 

حاشیه ها، بالقوه خیلی دردساز هستند ولی میزان انرژی ای که از آدم تلف می کنند خیلی زیاد است؛ آن اندازه زیاد که به راحتی می تواند «کیفیت» را قربانی کند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی