روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

فارغ التحصیل دکترای مدیریت بازرگانی (بازاریابی) از دانشگاه آزاد اسلامی هستم.

از اول مهر 1395 وبلاگ نویسی می کنم؛ این وبلاگ را تیر 1396 راه اندازی کرده ام.

از مدیریت می نویسم و بازاریابی و فروش. موضوعات دیگر را هم از دید مدیریت تحلیل می کنم.

نظرات دوستانم نواقص مرا برطرف خواهند کرد.

آخرین نظرات

خاطرات سازمانی من:بیچاره مصطفی!

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۴۶ ب.ظ

سالهای پایانی دهه ی هفتاد بود.

شرکت ما را یک شرکت بزرگتر خرید بود.

 

شایعه ها حکایت از این داشتند که مدیرمان می رود ولی شرکت تازه، در قرارداد خرید توافق کرده که بچه ها را دست کم یک سال نگه دارد و بعد از یک سال درباره ی ادامه همکاری با هر کدام از بچه ها، تصمیم گیری کند.

 

شرکت ما، یک شرکت با زمینه ی سرمایه گذاری بود. برای این کار، پول های مردم علاقمند را جمع آوری می کرد و آنها را در پروژه هایی سرمایه گذاری می کرد. بخشی از سود حاصل از این فعالیت ها، سهم خودمان بود و بخشی را هم به صاحب اصلی سپرده پرداخت می کردیم.

 

به عنوان یک آپشن تشویقی، به صاحب سپرده، کارتی شبیه کارت های اعتباری حال حاضر می دادیم که بسته به درجه بندی های انجام شده مبتنی بر چند شاخص، این کارت یا نقره ای بود و یا طلایی و این معنایش این بود که دارنده ی کارت تا چه سقفی می تواند از محل اعتبار شرکت ما خرید نسیه انجام بدهد و پولی را که ما به صاحب فروشگاه می دهیم تا چند وقت فرصت دارد تسویه کند.

 

شایعه ها تقویت شده بودند: مدیر می رود و بچه ها حداقل تا یک سال بعدش بیکار نمی شوند.

 

شرکت ما غرفه هایی در فروشگاه های زنجیره ای شهروند، رفاه، اتکا، سپه و بعضی مراکز خدمات عمومی نظیر نمایندگی ها و تعمیرگاه های شرکت های خودرویی داشت و نحوه ی مدیریت این مجموعه این بود که چند سرپرست تعیین شده بودند که یا سرپرست شعب مربوط به یک شهر و استان بودند، یا در تهران سرپرست تعدادی از مراکز طرف قرارداد که در بخشی جغرافیایی از تهران مستقر بودند.

 

مصطفی، سرپرست بخش شمال تهران بود.

 

وقتی شایعه ها خیلی تقویت شدند، یک روز مدیرعامل سرپرست ها را خواست تا توصیه هایی به آنها بکند. 

چند توصیه و راهکار داده بود و از سرپرست ها خواسته بود نتیجه کار را تا فلان روز مشخص، به او گزارش کنند.

 

مصطفی در انتهای صحبت های مدیرعامل گفته بود: «ببخشید قربان! شما دیگه مدیر ما نیستی و نمی تونی از ما گزارش بخواهی. من ترجیح می دم به موقع خودش نتیجه ی کارهام رو به مدیر جدید ارائه کنم.»

 

این را گفته بود، از جایش بلند شده بود و از اتاق آمده بود بیرون.

 

پیش خودش فکر می کرد که بدترین اتفاقی که در نتیجه ی این گفتار در آن اتاق افتاده این بوده که مدیر در شرف رفتن احتمالا کمی ناراحت شده.

 

مصطفی خبر نداشت که اتفاقی بسیار بدتر رخ داده و او بی خبر بوده.

 

مدیر بعد از رفتن مصطفی بقیه ی حرف هایش را هم گفته بود و توصیه هایش را کرده بود و در انتها خبری به سرپرست ها داده بود:

 

«راستی بچه ها! مدیران جدید شرکت در جلسه ای که امروز صبح ، قبل از این جلسه داشتیم، گفتند به اتفاق آراء به این نتیجه رسیده اند که من همچنان در شرکت باشم. البته فعلا مدیر عامل نیستم ولی به طور قطع مدیریت سرپرست ها با من خواهد بود. یعنی همه ی سرپرست های تهران و شهرستان ها با من کار خواهند کرد.»

 

طفلک مصطفی!

بیچاره مصطفی!

نظرات  (۲)

به نظر من حتی اگه مدیر قبلی هم رفتنی بوده باشه مصطفی نباید این کارو میکرد.
اون هم توی جمع و انقدر مستقیم.

طفلک مصطقی
پاسخ:
سلام.
با حالت خیلی بدی هم از جاش بلند شده بود و اتاق رو ترک کرده بود.
نباید می کرد.
نتیجه اخلاقی داستان: بچه های خوب بشید وگرنه پشیمون میشیدا
پاسخ:
سلام.

شاید نتیجه ی داستان:
هیچ وقت پل های پشت سرت رو خراب نکن. حداقل بی حساب این کار رو نکن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی