خاطرات سازمانی من: شهریار
تعداد کارکنان شرکت زیاد نبود.
ما چهار پنج نفر بودیم که روزها با مدیر عامل سوار اتومبیل شخصی اش می شدیم، می رفتیم در خیابان ها و کوچه های اطراف شرکت در میدان آرژانتین بروشور پخش می کردیم تا مردم با شرکت آشنا شوند.
من، تنها لیسانسه ی جمع بودم که حسابداری هم خوانده بودم و بعدا که شرکت سامان گرفت، شدم مسئول حسابداری. (رییس چند دهه ای است که فحش حساب می شود.)
شهریار هم دیپلمه بود ولی خواسته بود که برایش حکم بزنند مسئول امور اداری و زده بودند؛ گرچه بیشتر کارهای دفتر را انجام می داد. (منشی مدیر عامل بود.)
مدتی بود که من و شهریار برای یک سری کارها در جلسات بیرون از شرکت حاضر می شدیم.
برایم جای تعجب بود که مدیرعامل چرا پیگیر خروجی جلسات نمی شود. چون پیگیر جلساتی که تنهایی هم شرکت می کردم نمی شد، تصورم این بود که بیشتر علاقمند است نتیجه جلسات را در کارهای ما ببیند و به جزئیات طرح شده کاری ندارد.
می توانست یک نوع شیوه ی مدیریت باشد.
اما یک نگرانی دیگر هم وجود داشت:
چرا با این که من به تنهایی بار تمام کارهای حسابداری شرکت را به دوش می کشیدم - آن هم در شرکتی که حالا دیگر بزرگ شده بود و کارکنان زیادتری داشت- مدیر عامل چندان که توقع داشتم به من توجه نمی کرد ولی شهریار که خیلی هم کار نداشت، این همه مورد توجه بود؟
مدتی بعد موضوع دستگیرم شد:
من و شهریار، با هم از جلسه ای برگشتیم. مدیر عامل مشغول ناهار بود و بعدش هم می خواست نماز بخواند و ... به همین دلیل قرار گذاشتیم وقتی اجازه ی ورود داد، با هم به دفترش برویم.
هم این پیشنهاد را کاملا اتفاقی مطرح کردم، هم این که به طور کاملا اتفاقی وقتی داشتم در سالن شرکت قدم می زدم، متوجه شدم دارد به اتاق مدیرعامل می رود.
رفتم سراغش و پرسیدم که داری می ری داخل برای همین جلسه ی اخیرمون؟ (علت پرسیدن این سوال این بود که او به هر حال منشی هم بود و ممکن بود به هر دلیل دیگری هم به اتاق مدیرعامل برود.)
جوابش که با اکراه هم داد مثبت بود.
گفتم صبر کن من هم بیام.
با هم به اتاق رفتیم و وقتی نحوه ی ارائه ی توضیحات در خصوص مسائل جلسه را دیدم، نکات مهمی دستگیرم شد.
شهریار اینجوری توضیح می داد:
از اینجا با ماشین آقای فلانی (راننده شرکت) رفتیم.
ترافیک هم زیاد بود.
آقای فلانی هم که با او قرار داشتیم قبل از ما مهمان دیگری داشت، برای همین بیست دقیقه ای معطل شدیم تا ما را به اتاقش بپذیرد.
رفتیم تو.
چای و بیسکوئیت آوردند.
بعد درباره ی ... و ... توضیح دادم.
ایشان گوش کرد.
بعد فلان سوال را پرسید.
بهش جواب دادم که: ....
بعد پرسید: ...
من هم گفتم : ...
همین طور مو به مو، مثل یک فیلمنامه ی دکوپاژ شده، فریم به فریم توضیح می داد. انبوهی از مطالب غیر ضروری و به نظر من حوصله سر ببر را پشت سر هم ردیف می کرد. (به نظر من 70 درصد حرفهایش غیر ضروری بود) ولی همه را گفت و مدیر هم همه را با حوصله ی کامل گوش داد.
در انبوه حرفهایش هیچ اشاره ای به حضور من، اقدامات من، گفته های من، نقش من در جلسه و اقدامات خیلی مهم و اثرگذارم نکرد.
جلسه تمام شد.
دیدم خیلی اوضاع به زیان من است.
قبل از خروج از اتاق، به مدیرعامل گفتم که من هم صحبتهایی دارم.
نشستم و مبسوط توضیح دادم تا دلم کمی خنک شد.
خلاصه که:
مدیرعامل همچنان اهمیتی به هیچکدام از صحبتهای رد و بدل شده بین من و خودش نداد.
پیگیر هیچ خروجی ای هم نشد.
ولی این موارد برایم عجیب بود:
- من وقتی برای ارائه ی گزارش می رفتم، در وهله ی اول، دقت می کردم مهمترین بخش گفته ها و اتفاقات را توضیح بدهم، آن هم به شکل گذرا، و همچنین سعی می کردم بیشتر تاکیدم روی نتایج و اقدامات بعدی و خروجی های جلسه باشد. ولی شهریار چه توضیحات جزء به جزء و مفصلی می داد!
- این هم برایم عجیب بود که مدیرعامل مواجهه ی خاص و عجیبی با موضوع جلسات داشت و نهایتا واکنش خاصی هم نشان نمی داد.
- پی بردن به این که حتما در پس همه ی جلسات قبلی هم شهریار بدون اطلاع من به اتاق مدیرعامل رفته و همه چیز را از زاویه ی اول شخص و با حذف من از داستان مطرح کرده هم کم عجیب نبود.
- آن موقع ها به موضوع دیگری هم فکر می کردم که این روزها دیگر فکرم را مشغول نمی کند:
چرا در سازمان نمی توان از آدمها انتظار رفاقت داشت؟
شهریار که همه جوره هوایش را داشتم و از آموزش تایپ و اکسل و بقیه ی مهارتهای کامپیوتری و اداری بگیر تا محاسبات حقوق و دستمزد و هر چه فکرش را بکنید برایش مایه می گذاشتم تا کارهایش روی زمین نماند، این اندازه راحت مرا حذف می کرد و به روی مبارکش هم نمی آورد.
من، این روزها، دیگر به چنین سوالی فکر نمی کنم. البته حدسم این است که احتمالا کسی در زیر این خاطره خواهد نوشت اگر فکر نمی کردی اینجا مطرحش نمی کردی.
ولی من جواب آن سوال را خیلی سال است پیداکرده ام و اگر اینجا این خاطره را نوشتم، گفتم شاید افراد دیگری از این تجربه ی من استفاده کنند.