روز معلم را به چه کسی تبریک بگویم؟
این یک درد دل و دلنوشته مبتنی بر یافته ها و تجربیات شخصی است و دلیل ندارد قابل تعمیم باشد؛ هست یا نه به خواننده ی عزیز محول می کنم.
یک روز از روز معلم گذشته و من این روز را به سبک تکراری و مالوف سالهای گذشته ام، تنها به تعداد کمی از معلمان تبریک گفته ام.
به بعضی هم فراموش کرده ام تبریک بگویم.
داشتم مرور می کردم دیدم رابطه ام با معلمان در طی دوره ها و سطوح مختلف گذشته متفاوت بوده است.
در دوران مدرسه، به ویژه در سالهای اول، معلمان یک دنیا اطلاعات داشتند که من نداشتم و آنها با شیوه های مناسب معلمی شان به من آموزش دادند.
در دوران کارشناسی، دنیای آموزش و فضای آموزشی آن سالهای دانشگاه با دبیرستان فرق داشت.
استادان ، استاد بودند و در واقع این منِ دانشجو بودم که به خاطر علاقه ی شخصی ام، بررسی می کردم و انتخاب می کردم و منت مسئول آموزش را می کشیدم که اجازه بدهد با حذف و اضافه ی بیش از اندازه ی مجاز، یا با نامه نگاری و پارتی بازی و چه و چه، استادان سخت گیری را که به سواد و سخت گیری شان نیاز داشتم، انتخاب کنم و در جلسه درس شان شرکت کنم. حتی یکبار درسی را با استاد دیگری پاس کرده بودم، اما، از استاد سخت گیر دانشگاه مان - دکتر خوش طینت - اجازه گرفتم که مستمع آزاد در کلاسش شرکت کنم.
دوران کارشناسی ارشد، از حسابداری به سوی مدیریت آمده بودم. عطش یادگیری ام را با کتاب های تازه ای که با آنها آشنا شده بودم و با حوزه های مطالعاتی مدیریتی که به سبب ورود به این مقطع شناخته بودم شان، فرو می نشاندم.
استادهایی که داشتیم، چندان استاد نبودند.
خیلی فراتر از آنچه کتاب داشت، نمی گفتند؛ جز یکی دو نفرشان.
دکتر شمس احمر که از دانشگاه آزاد آمده بود و دکتر وحدت که هیات علمی دانشگاه خودمان بود و هم او بود که مرا با دنیایی که علاقه داشتم - دنیای پژوهش و مقاله نویسی و نشریات و انتشاراتی ها و .... - آشنا کرد و حاصل کار کلاسی او و البته همکاری های پژوهشی بعدی مان این شد که چندین مقاله در نشریات علمی و دانشگاهی آن دوره به چاپ رسانیدم و کار به جایی رسیده بود که اگر کسی از دانشجویان ترم های بعدی اش در این خصوص مشکلی داشت، او را به من وصل می کرد که راه و شیوه ی انجام کار پژوهشی را نشانش بدهم.
بقیه ی کسانی که به اسم استاد در دانشگاه بودند، آدمهایی بودند که آقای دکتر، آقای دکتر، لقب شان بود ولی هر چه فکر می کنم، نه چیزی فراتر از کتاب در کلاس ها گفتند، نه دستاوردی علمی داشتند که تهیه کنیم و خارج از فهرست دروس و کتب دانشگاه به آن مراجعه کنیم و مطلبی یاد بگیریم.
استادی داشتیم که چون به جناح سیاسی غالب آن روزها وصل بود، معاون دانشکده ی بدون رییس شده بود و هر درسی دلش می خواست را برای خودش می گرفت که شاید رزومه اش چرب بشود ولی به خدای احد واحد، هیچ چیزی به ما یاد نداد. او حتی برخی از بدیهیات درس مورد نظر را هم نمی دانست و در بحث های ساده هم از بچه ها کم می آورد.
استاد راهنمای پایان نامه ام، به جای انجام وظیفه ی راهنمایی اش، مرا به خانمی وصل کرد و گفت برو راحت کارهایت را با او انجام بده. چیزی که من اصلا علاقه ای به آن نداشتم.
بعدا فهمیدم او از دانشجویان است، برخی از استادها کار بچه ها را به او می دهند و او برای انجام آن کارها از دانشجویان پول می گیرد. پولی که علاوه بر هزینه ی پایان نامه که به دانشگاه می دادیم، باید به عنوان باج سبیل به آن خانم بی سبیل می دادیم که کار استاد راهنما را با هزینه ی ما انجام دهد و در عوض، وقتی استادان معزز مقاله ای، طرحی، پروژه ای داشتند که با ارائه اش گرید می گرفتند، آن خانم برایشان انجام می داد.
یادم هست در جلسه ی دفاعش حضور داشتم. هیچکدام از اعضای داوران و ناظران پایان نامه به آنچه ارائه می کرد توجه نمی کردند و تمام وقت مشغول صحبت با هم بودند، هیچ کس سوالی نپرسید و ایرادی نگرفت و توضیحی نخواست. نهایتاً بعد از تنفس نمره اش را اعلام کردند: 20!
مقطع دکترا.
فضای دانشگاه و مدرسه در سالهایی که بین کارشناسی تا دکترای من فاصله افتاده، به هم نزدیکتر و نزدیکتر شده اند.
البته دانشگاه بوده که به سمت مدرسه رفته.
حالا سن استادها از دانشجوها کمتر است؛ این احتمالا خوب است.
قرار است دانشجوی دکترا دانشجوی تمام وقت باشد و لابد آنها هم استاد تمام وقت. ولی وقتی با دانشجویی و خانه داری نمی شود چندین میلیون هزینه ی درس خواندن را داد، نه دانشجوی تمام وقت معنا دارد و نه استاد.
این، یک نکته هم با خودش دارد: دانشجو چون پول می دهد، لابلای گرفتاری های متعدد، درس هم ولو اندکی می خواند. ولی آنها چون پول می گیرند و البته پولی که می گیرند، به اندازه ای که باید باشد نیست، درس دادن و دانشجو پرورش دادن دغدغه ی بیستم شان هم نیست.
خیلی که خوب باشند، یک کتاب انگلیسی سالهای تازه را دانلود می کنند و می دهند به دانشجویان دکترا که بروند، بخوانند و ترجمه کنند و بیایند با تلفیقش با کتابها و مقالات دیگر مرتبط، در کلاس ارائه کنند.
خودشان در ارتباط با هم، کلاس تقسیم می کنند و مقاله می نویسند و در مجلاتی که داور هستند چاپ می کنند. اما، یک نشریه ی تخصصی مناسب مقالات و پژوهش های دانشجو سراغ ندارند که ارتباطی بگیرند و معرفی کنند و به آنها وصل شود و کار علمی کند.
دانشجوی دکترا و رییس دانشکده و دانشگاه اصلا رخصت دیدار و آشنایی با هم را ندارند.
فضای کتابخانه ای و مطالعاتی و هیچ فضای خاصی برای گردهم آمدن دانشجویان این مقطع طراحی نشده، دسترسی به استادان به گونه ای نیست که شایسته مقطع دکترا باشد.
دسترسی به سایتهای معتبر علمی فقط در زمانی محدود و ناکافی امکان پذیر است.
دانشجو است که پژوهش می آورد و نام استاد را بالای نام خودش می نویسد تا امتیازی برای استاد با خودش بیاورد و نمره ای برای خود دانشجو؛ اگر بیاورد.
خیلی مواقع دانشجو هم زحمت پژوهش را به دفتر فنی های سطح شهر می سپارد و ....
از استادان این گونه به کدام شان باید به عنوان معلم تبریک گفت؟
کدام شان را باید ارج نهاد و گرامی داشت؟
اما، بیرون از دانشگاه، در فضای آموزشگاهی، در محافل علمی و در میان دوستانت می توانی کسانی را پیدا کنی که حق معلمی بر گردن ما دارند.
البته اینها هم معدود کسانی هستند در اندک موسسه ی آموزشی که معلم تو هستند و بردگی کردن تو در مقابل آنها حقی است بر گردنت.
معلم را نه در دانشگاه و در میان استادانی می یابیم که خودشان چندان که باید صاحب نظر و نظریه نیستند، نه در آموزشگاههایی که مدرک شان قیمت دارد و با پرداخت وجه مورد نظر قادر به اخذ مدرک مورد علاقه می شویم.
مخلص کلام:
تبریک می گویم به:
سرکار خانم کلانتری معلم کلاس سوم ابتدایی دبستان شهید فیاض بخش.
آقای مهران دبیر ادبیات مدرسه راهنمایی شهید نامجو.
آقای یزدان دوست، دبیر شیمی و آقای میرصادقی، دبیر فارسی دبیرستان شهید عابد.
آقای دکتر خوش طینت و خانم پریوش زاهدی تهرانی استادان حسابداری دانشگاه علامه طباطبایی در مقطع کارشناسی.
آقای دکتر شمس احمر استاد بازاریابی و آقای وحدت استاد فناوی های اطلاعات دانشگاه پیام نور در مقطع کارشناسی ارشد.
دکتر ابوالفضل سهرابی، عضو هیات علمی پردیس قم دانشگاه تهران در مقطع دکترا.
و از فضای بعد از دانشگاه: محمدرضا شعبانعلی، پرویز درگی، فرزاد مقدم و ...