خاطرات سازمانی من: فراموش می شوی
سنش بالاتر از بقیه آدمهای مجموعه بود؛ در شِرُف بازنشستگی.
محبوبیتی در بین جمع - دست کم در بین جوانترها - نداشت و این تمامش به خود او مربوط نبود؛ بعضی ها او را منطبق با معیارهای خودشان نمی دیدند و برای همین دوستش نداشتند.
آمداز کنار میز ما تازه واردها که چهارنفری کنار هم می نشستیم رد شد و خیلی سریع جمله ای گفت و رفت:
«تا جوونید فکر یه شغل و فعالیت دیگه غیر از این کار استخدامی برای خودتون باشید. یه کاری که هر چی به بازنشستگی نزدیک می شید، کم کم از کار اداری جدا بشید و اون کار رو پررنگ ترش کنید.»
بچه ها مثل گذشته با لب و لوچه ی آویزان بدرقه اش کردند ولی من فکر کردم چه حرف مهمی زد انگار!
ما جوان بودیم و با شور و حرارت و طبیعتا دنیا را در دستان خودمان می دیدیم و حواسمان نبود که اداره و کار اداری، آخر دنیا نیست. کار اداری وقتی تمام شود، با تو خداحافظی می کنند و بابت جوانی و انرژی صرف شده و رویاهای قربانی شده ات، معادل ریالی اش را منطبق با قانون کار به حسابت می ریزند و فکرهایی برای وامها و بدهی هایت می کنند و می روی که فراموش بشوی.
فراموش می شوی؛ خیلی زودتر از آنچه که فکرش را بکنی.
گفت:«حداقل برای دهه ی سوم کاری تون این موضوع رو عملی کنید. اگه ناگهان خبر بازنشستگی تون رو بدهند و جایی برای مشغول شدن نداشته باشید، افسردگی می گیرید.»
از جمع چهارنفره ی ما، یکی که دختری پرانرژی و فعال و خلاق بود، در میانه ی راه با پانزده سال سابقه، به علت بیماری های ستون فقرات که بخشی از آن مربوط به حضور پیوسته و طولانی مدت در پشت میز کار بود، از کار افتاده شد و سالهاست که خانه نشین است.
یک خانم دیگر هم پیش از چهل سالگی از دنیا رفت.
سعید، از همان اول استخدام هم کارهای بیرونش را رها نکرده بود و همیشه به شکل مستمر کاری خارج از اداره داشته است.
من هم سالهاست فعالیت هایی غیر از شغل اداری ام دارم که گرچه بخش هایی از آنها غیر انتفاعی هستند و گاهی حتی از جیبم هم هزینه می کنم، ولی ارتباطاتی را شکل داده ام و حوزه هایی را تجربه کرده ام و می کنم که کار اداره را برایم از شکل تنها کار ممکن و تنها منبع درآمد خارج کرده است.
داشته ایم در محل کارمان کسانی را که در تمام سالهای کارشان وقتی حرف از فعالیتی دیگر می شد می گفتند حالا که بیکار نیستیم. در اداره بیکار می نشستند و تا تاریکی هوا همچنان بیکار همانجا می ماندند و سقف اضافه کارشان را پر می کردند و خوشحال و راضی بودند.
داشته ایم کسانی را هم که در جایگاه مدیر میانی و مدیر ارشد بوده اند، کلی کبکبه و دبدبه داشته اند و راننده و اتاق شخصی و چه و چه، ولی وقتی بازنشسته شده اند، آنقدر در تامین درآمد برای خودشان ناتوان بوده اند که با هزار خواهش و تمنا از مدیران بالاتر درخواست تداوم فعالیت بعد از بازنشستگی داده اند چرا که هیچ مهارت و تجربه ای غیر از رییس دولتی بودن نداشته اند و به خاطر سبک و سطح زندگی ای که بر اساس همان رییس دولتی بودن برای خودشان ساخته اند مجبور شده اند چندسال دیگر هم در شغلی در همان سازمان بمانند که از گرسنگی تلف نشوند.
راستی، او که به ما می گفت اگر بدون داشتن علاقه و مشغله ای دیگر، ناگهان خبر بازنشستگی تان را بشنوید، افسرده خواهید شد، اتفاق ناگواری برایش افتاد.
یک روز پنجشنبه، صبح که به سر کار آمده بود، پاکتی روی میزش دیده بود. پاکتی بدون عنوان که حتی درش را چسب نزده بودند.
محتوای نامه این بود:
همکار گرامی، جناب آقای ...
با عنایت به اینکه جنابعالی از تاریخ .../ .../ ... به افتخار بازنشستگی نائل گشته اید، لذا خواهشمند است نسبت به انجام امور مربوط به بازنشستگی خود را به اداره منابع انسانی معرفی نمایید.
همین اندازه ناگهانی، به او خبر دادند که از شنبه دیگر نمی تواند سرکار سی ساله اش بیاید.
افسردگی نگرفت ولی خیلی زود زیر تیغ عمل جراحی قلب قرار گرفت.