این همه مشغله!
یک روزهایی هست که می گم امروز زودتر برم خونه، یک کم استراحت کنم و بعدش بلند شم به اون چیزهایی که مغزم رو اشغال کرده فکر کنم، ببینم چه کارشون می شه کرد.
بلند می شم می رم؛ ولی اصلا فرصت نمی کنم به اون موضوع فکر کنم.
فردا صبح هم دوباره طبق تکلیف بلند می شم می رم سر کار.
اون فکره همین جوری چندین و چند شبانه روز همراهمه و مرتب بهم پیغام می ده که من اینجام. جدیم بگیر.
ولی نمی رسم و نمی رسم و نمی رسم.
بعد از چند وقت، فکر می کنم که فکر و خیاله تموم شده و رفته پی کارش.
ولی اشتباه می کنم.
یه تلنگر کوچیک، یه فرصت کوچیک کافیه تا دوباره با همون سر و شکل قبلی، یا با سر و شکلی تازه بیاد سراغم.
راستی، چرا نمی رسم این خوره های مغز و روح و روان رو بررسی کنم، بلکه راهی برای رهایی از شر اونها پیدا کنم؟
چقدر کار دارم من از صبح تا شب! از شب تا صبح!
اَه!
این یعنی ضعف در استراتژی دکتر جان