روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

یادداشت های مدیریت و بازاریابی و فروش

روزنوشته های علیرضا داداشی

فارغ التحصیل دکترای مدیریت بازرگانی (بازاریابی) از دانشگاه آزاد اسلامی هستم.

از اول مهر 1395 وبلاگ نویسی می کنم؛ این وبلاگ را تیر 1396 راه اندازی کرده ام.

از مدیریت می نویسم و بازاریابی و فروش. موضوعات دیگر را هم از دید مدیریت تحلیل می کنم.

نظرات دوستانم نواقص مرا برطرف خواهند کرد.

آخرین نظرات

روز کلافگی

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۱ ب.ظ

 - ساعت ۱٠:٤٢ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٦ اسفند ۱۳٩٥

 
 

یکی دو روزی است نامیزان هستم؛ بیشتر روحی. 

هیچ حسایستی از نوع فصلی و غیر فصلی ندارم. فقط هر از چندگاهی از حالت روتین خارج می شوم و کلافگی وضعیت غالب روحی ام می شود.

شاید به خاطر خبرهای فوت چهره های دوست داشتنی ام، آن هم پشت سر هم باشد، شاید به خاطر سوء تفاهم های داخل خانه و به احتمال بیشتر به خاطر هر دوی آنها.

کلافه بودم.

با این کلافگی، امروز تصمیم گرفتم تا حد ممکن نافرم باشم.

 

شلوار قهوه ای و پیراهن راه راه قهوه ای-صورتی، تنها تناسب موجود در لباسم بود. همین ها را با کفش مشکی کهنه ام و کت کلفتی که در هوای سرد می پوشم، در نامناسب ترین ترکیب ممکن به تن کردم.

باید اعتراف کنم که کلاً شیک و رسمی بودن هایم خیلی دوام نمی آورند و هر از گاهی دنبال بهانه می گردم که نافرم بشوم. پنجشنبه ها فرصت خوبی هستند.

پنجشنبه ها، تعجیل رسیدن سر ساعت را هم ندارم. برای همین بدون هیچ شتابی وارد ایستگاه مترو شدم.  آن قدر شتاب نداشتم که به جای سر خوردن روی پله ها، از پله برقی استفاده کردم.

وارد قطار که شدم به دیواره های جداکننده ی بخش بانوان و غیر بانوان تکیه دادم؛ صرفا برای اینکه مثل همیشه رفتار نکرده باشم.

ناخواسته نگاهم رفت به سمت مسافرها و به تماشای شان ایستادم. به شکل نامحسوس؛ برای تماشای هر کدام شان زمان گذاشتم.

مردی با حدود 65 - 66 سال سن، وارد شد. نگران بود. این را از تغییرات متناوب و سریع رفتاری اش دریافتم. 

اول کنار من ایستاد، بعد احساس کرد جایی نیست که دوست داشته باشد، رفت وسط واگن ایستاد و میله ی بالای سرش را گرفت. چیزی مثل آب نبات را می مکید. چند ثانیه بعد، میله ی وسط را رها کرد و رفت وارد راهروی واگن شد و دستگیره ی بالای سرش را گرفت. ایستگاه بعد، رفت در فضای کوچک کنار در ورودی ایستاد.

او هم ایستگاه نبرد سوار شده بود و سه ایستگاه بعد که میدان شهدا بود. پیاده شد.

پسر نوجوانی یک ایستگاه قبل تر سوار شده بود: شیخ الرئیس.

هندزفری در گوشش بود. یکی داشت توی گوشش، همان اول صبحی رپ می خواند.

من که خواننده های رپ را نمی شناسم.

هر چقدر هم نام شان را از سجاد می پرسم، باز یاد نمی گیرم. یعنی تشخیص صداهای شان برایم ممکن نیست. راستش اصلا موسیقی رپ دوست ندارم. شاید چون فقط رپ ایرانی شنیده ام و شاید چون رپ ایرانی اصیل نیست و من سنتی ام و گاه بیش از حد سنتی!

پسر جوان سر و گردنش را با آهنگ رپ تکان می داد و بدون اینکه کلمه ی واضحی بگوید، با خواننده همراهی هم می کرد. این سوال بی ربط به ذهنم آمد که چرا این قدر صدایش را زیاد کرده است؟

بعد، به خودم گفتم: «به تو چه! گوش خودش است: النّاس مسلّطون علی اموالِهِم و انفسِهِم.»

نوبت چرخیدن به سمت دیگر بود.

مرد جوانی که معلوم بود بدتر از من خیلی تو خودش است به درِ طرف دیگر واگن که بسته بود تکیه داده بود - در اصل ولو شده بود - و داشت داخل گوشی اش چیزهایی را چک می کرد.

وقت زیادی صرفش نکردم.

مورد خاصی نداشت.

کنارش - تقریبا پشت سر من در وضعیت قبل- مردی درشت هیکل با موهای فر ولی کم پشت روی میله ولو شده بود. قدش از میله ی بالای سر هم که دست من به زور به آن می رسد، بلند تر بود. ولو شده بود.

در بیشتر زمانی که نامحسوس نگاهش می کردم، چشمان ریزش بسته بود. اصلا هم شبیه «بود اسپنسر» نبود.

شاید فکر می کرد چون چشم هایش بسته کسی او را نمی بیند. شاید هم فکر نمی کرد.

انگشت سبابه اش را تا آخرین بخشِ بندِ اول، داخل حفره ی بینی اش کرده بود و اگر زبان بدن بلد بودی می توانستی تشخیص بدهی که وقتی چشم ها در آن وضعیت می چرخند، یعنی طرف دارد چیزی را جست و جو می کند. وی ی ی ی!

دیگر داشتم خلاف رفتار همیشگی و فرهنگ خودم رفتار می کردم. این را وقتی فهمیدم که متوجه شدم بعد از آن مرد، نگاهم رفته سمت واگن خانم ها.

خانم جوانی را دیدم که با آرامشی تمام روی صندلی نشسته. چادری نبود. عینک آفتابی اش روی روسریِ کمی عقب رفته اش بود و داشت با لبخندی که احتمالا به محتوای مطلب داخل گوشی اش ربط داشت گوشی همراهش را چک می کرد.

آرم روی کیف خانم، تا حدی شبیه لوگوی شبکه ی مستند تلویزیون بود. همان که می گویند خودش شبیه لوگوی چیز دیگری است.

راستش کمی سخت از آرامش مسلط بر آن خانم دل کندم.

ولی به خودم اجازه ندادم بیش از یک نفر را در بخش خانم ها تحلیل کنم. زشت است.

نگاهم سمت مردی که سنش کمی بیشتر از خودم به نظر می آمد رفت.

لاغر بود، ته ریش داشت و خط لبش صاف بود. مثل این ایموجی مشهور:  خنثی

مرد لاغر، کمی کلافه بود. آخر، بی آن که هدف خاصی داشته باشد، کمی سرک می کشید و داخل گوشی مرد قد بلند کنار دستش را نگاه می کرد. کنجکاوی نمی کرد؛ حواسش پرت بود. حواسش که جمع می شد، سرش را بر می گرداند. باز حواسش پرت می شد و نگاهش به سمت گوشی او می رفت و باز ...

در ایستگاه دروازه شمیران، پسر جوانی 21 -22 ساله سوار شد.

به جای هندزفری، «گوشی خلبانی» در گوشش بود. چه می دانم اسمش چیست!

با خودم فکر کردم اگر سفر خارجی رفتم، بگردم ببینم آیا جوان های کشور های دیگر هم همچین چیزی در گوش شان می گذارند یا نه این محصول ِ زرنگی یک تولید کننده یا واسطه ی داخلی است که همچین چیزی را مد کرده است؟

ایستگاه بعد باید پیاده می شدم. فبل از این که به ایستگاه برسم بر خلاف همیشه خودم را به در خروجی نزدیک نکردم. خوب پنجشنبه بود و قطار خلوت بود و این کار ضرورت نداشت.

روی دیوار واگن، بالای شیشه های واگن - مترو بر خلاف تصور بعضی ها پنجره ندارد، شیشه دارد.- تبلیغات فروشگاه رفاه بود.

تبلیغ پر ایرادی که بارها خواسته ام درباره اش جایی چیزی بنویسم ولی حوصله نکرده ام. راستش سرم شلوغ است و بعد هم کسی به حرف من گوش نمی کند. کسی مرا به عنوان متخصص تبلیغات نمی شناسد.

باز به پول هایی که شرکت ها برای تبلیغات غلط خود هدر می دهند فکر کردم و البته  کمتر از همیشه با خودم غر زدم؛خودم به اندازه ی کافی کلافه بودم جایی برای غر زدن به دیگران نداشتم.

به خودم گفتم:« پول خودشونه یا اقلا پول دیگرانه که در اختیارشونه و هر طور دلشون بخواد حرومش می کنند. به تو چه! النّاس مسلّطون علی اموالِهِم و انفسِهِم.»

خانم مشهور گفت: «دروازه دولت. مسافران محترمی که قصد ادامه ی مسیر به سمت ایستگاه کهریزک یا تجریش را دارند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و .....»

پیاده شدم.

نه برای اینکه .... با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 1 بشوم؛ پیاده شدم بروم سر کار.

پنجشنبه ها اضافه کار دو برابر است.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۲۷
علیرضا داداشی

سبک زندگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی