خاطرات سازمانی من:حاج محسن
خاطره هایی که هر از گاهی خواهم نوشت، ترتیب زمانی نخواهند داشت. هر وقت هر کدام به خاطرم آمد،می نویسم.
در سال های آخر دهه هفتاد در یک شرکت نیمه دولتی - نیمه خصوصی کار می کردم.
یک «حاج محسن» بود که نه «رضایی» بود و نه «رفیقدوست».
راستش حاجی هم نبود ولی به او می گفتیم حاجی.
اصلا ً، کلاً در شرکت، دو دسته آدم داشتیم:
یک عده جوان حول و حوش سی ساله، چند نفر مدیر با سن حدود 55 -60 سال.
بدین ترتیب یا آدم ها با اسم کوچک صدا زده می شدند یا با عنوان «حاجی».
از نظر من اصلاً خطاب کردن آدم های سازمان با عناوین غیر سازمانی و شبیه محافل مذهبی کار درستی نیست. کما اینکه بارها از هم گسیختگی چنین سازمان هایی را به چشم دیده ام. به این نتیجه رسیده بودم که مدیران با این مدلِ ذهنی، توانایی اداره کردن افراد و سازمان ها را ندارند.
البته تا به حال ندیده ام کسی در محافل غیر سازمانی آدم ها را به شیوه ی سازمانی خطاب کند.
خلاصه، حاج محسن ما کارهای مختلفی می کرد: گاهی رانندگی، گاهی تاسیسات و بعضی وقت ها هم هیچی.
برای مدتی هم پسرش را که دانشجو بود، آورده بود و همکار ما شده بود.
در یک بازه ی زمانی که شرکت صاحب چند راننده شده بود و چند خدمتکار و تعداد بیشتر کارمند جوان، چنانکه رسم چنین شرکت هایی است، فضا به شکل رقابتی پیش می رفت و گاه زیرآب زنی پر طرفدارترین فعالیت شرکت شده بود.
یک همکار خانم جوان هم به واحد حسابداری اضافه شده بود و بدین ترتیب من و او دو نفری کارها را انجام می دادیم.
مدتی بود که حاج محسن رفتار بدی با من پیش گرفته بود.
مثلاً، برای اینکه ما را اذیت کند، به طور ظاهراً ناگهانی در اتاق حسابداری را باز می کرد و می آمد داخل دو طرف اتاق و ما دو نفر را نگاه می کرد و بدون عذرخواهی خارج می شد، سعی می کرد کارهای تاسیساتی را به جای بعد از ظهرها، در طول روز انجام دهد که کار ما با وقفه مواجه شود و ...
مشخص بود که قصد اذیت کردن دارد ولی من و خانم همکار معمولاً واکنشی نشان نمی دادیم، یکی دوبار خانم گفته بود برویم به «حاج آقا ...» - مدیر عامل - بگوییم ولی من چنین نظری نداشتم.
مدتی به این شیوه گذشت تا یک روز که حاج محسن سر چرخاند و وقتی دید تنها هستم داخل اتاق شد، یقه ی من را گرفت و من را به کنج اتاق، کنار ستون تکیه داد - در اصل کوبید - و همانطور که دستش به یقه ام بود گفت: «اگه منو حلال نکنی، وای به حالت.»
پرسیدم: «چی حاجی؟ چی شده؟»
گفت : «یا حلال می کنی، یا من می دونم و تو.»
احساس کردم آدمی که تقریباً دو برابر من سن دارد و غرور دارد و دست کم صاحب طرز فکر خودش است، ممکن است تصمیم بگیرد به این شیوه معذرت خواهی کند و حلالیت بگیرد.
من که برایم خیلی مهم نبود و از قبل تصمیم گرفته بودم رعایت تفاوت سنی و فرهنگی و اینها را بکنم، حالا هم واقعاً برایم مهم نبود که چرا اینجوری رفتار می کند، ولی این اهمیت داشت که با وجود این تفاوت ها، آمده از من حلالیت بگیرد.
گفتم: «حاجی واقعاً من چیزی ندیده ام و چیزی به دل نگرفته ام که بخواهم حلال کنم. مگه چیزی شده؟»
باز حرفش را به همان شیوه تکرار کرد.
موکداً اعلام کردم که از طرف من مشکلی نیست و او لازم نیست این کار را بکند چون حلال کرده ام.
معلوم بود که خیالش راحت شده.
یقه ام را که ول کرد پرسیدم:«حاجی چی شده بودحالا؟»
گفت:«به من گفته بودند که تو مرتب داری زیرآب منو پیش مدیرها می زنی و هر مشکلی تو کارم پیش میومد، یه جورایی به تو ربط داشت و ...»
گفتم:«خوب!»
گفت:«امروز تازه وقتی می رفتیم ماموریت از تو صحبت های حاجی ... - مدیر عامل را می گفت - فهمیدم که نه تنها مشکلی برای من درست نکردی و زیرآبمو نزده ای، تازه کلی از مزایای راننده ها رو هم تو درست کرده ای.»
راست می گفت.
من طی دو سه ماهه ی گذشته، در جلسات مختلفی که به عنوان نماینده ی شرکت در شرکت ِ مادر داشتم تلاش های زیادی کرده بودم که نرخ دستمزد و مزایای رانندگان شرکت ِ ما هم تا حد امکان به سطح رانندگان شرکت ِ مادر برسد.
راستش همه جور مزایایی برای شان جور کرده بودم.
کسی که زیرآب مرا پیش همکاران می زد، خانم همکار خودم نبود، پسری بود که به سبب اینکه با برخی ها در نیمه ی دولتی شرکت رابطه داشت، به ناحق - اگر آشنایی با آنها را حق ندانیم - مسوول کارهای اداری شرکت شده بود و علی رغم رابطه ی خوبی که با هم داشتیم، نمی توانست مرا تحمل کند.