شتر عبدالمطلب، مورچه و سلیمان
ساعت ٤:٢٠ ب.ظ روز سهشنبه ٩ خرداد ۱۳٩٦
حکایت اول:
خیلی سال پیش از این در کتابی خوانده ام که وقتی سپاه ابرهه برای تخریب کعبه به شهر مکه وارد شدند، عبدالمطلب پدر بزرگ پیامبر(ص) کلید دار و بزرگ شهر مکه بود.
در مذاکراتی که بین عبدالمطلب و نماینده سپاه ابرهه صورت می گیرد، سپاه مهاجم از تصمیم خود بر نمی گردد و عزم تخریب کعبه می کند.
عبدالمطلب به اهالی شهر پیغام می دهد که شهر را ترک کنند و خودش به ساربانان پیغام می دهد که شترها را جمع کنید از شهر برویم.
کسی از او سوال می کند:«این چه تصمیمی است؟تو بزرگ و معتمد شهری. تو متولی کعبه هستی. به جای جلوگیری زا تخریب کعبه می خواهی شترهایت را برداری و بروی پس کعبه چه می شود؟»
عبدالمطلب چنین پاسخ می دهد: «من خداوند شترهایم هستم و مسئول مراقبت از آنها؛ کعبه هم خدایی دارد که بخواهد از آن محافظت خواهد کرد.»
حکایت دوم:
می گویند:
وقتی سلیمان نبی (ع) با لشگریان از بیابانی می گذشته است. دسته ی مورچگان در حال عبور از آن حوالی بوده اند. وقتی فرمانده مورچگان صدای نعل اسب های لشگر سلیمان نبی را می شنود به مورچگان دستور می دهد:«سریعاً از محل دور شوید. لشگر سلیمان در راه است ؛ مبادا شما را لگدمال کنند.»
باد صدای فرمانده مورچگان را به گوش سلیمان می رساند.
سلیمان فرمانده مورچگان را اظهار می کند و می پرسد:«این چه دستوری است که داده ای؟ گمان کرده ای من، سلیمان، پیامبر خدا، آن قدر بی توجهم که لشگر مورچگان را لگد مال کرده و به هلاکت برسانم؟»
فرمانده مورچگان در پاسخ می گوید:«می دانم که تو پیامبر خدایی و مراقب همه ی کائنات هستی؛ اما من فرمانده ی اینها هستم و مسئول نگهداری و مراقبت از جان شان. هر چقدر هم تو رعایت حال شان را بکنی، چیزی از مسئولیت من کم نمی شود. تو آنچه بر عهده داری انجام بده و اجازه بده من هم آنچه بر عهده دارم به انجام برسانم.»