خاطرات سازمانی من:خسیس ِ پول دوست
این که چه جور همکاری بود، خیلی یادم نیست. راستش زیاد هم با هم کار نکرده بودیم و همون موقع هم این رو نمی دونستم.
حتی فکر می کنم بر خلاف اکثر همکاران که از دانشگاه علامه بودیم، او از دانشگاه ما هم نبود.
سنش از همه مون زیاد تر بود.
خیلی با کسی نمی جوشید و تک و توک مواقعی که با کسی مشغول گفتگو بود، جلب توجه می کرد.
همه اش سرش به کار بود. نمی دونم تمام طول ساعت کاری چه چیزهایی رو با چه چیزهای دیگه ای جمع و تفریق یا شاید هم ضرب و تقسیم می کرد، ولی همه اش مشغول بود.
راستش، من اون موقع ها خیلی بیشتر از الان نسبت به جزئیات زندگی و خلق و خوی آدمها بی تفاوت بودم.
اصلاً به من ربطی نداشت که چرا اون موقع که من حدود 27 سالم بود، اون حدود چهل سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود؛ گرچه بعضی ها دوست داشتند در باره ی این موضوع در غیابش صحبت کنند و بعضی وقت ها هم به خاطر این موضوع سر به سرش بذارند.
یادمه می گفت با مادرش زندگی می کنه. پدرش فوت کرده بود و خواهر و برادرش ازدواج کرده بودند؛ او بود و مادرش.
یه چیز دیگه که معمولا همه همون روزهای اول آشنایی درباره اش با هم صحبت می کردند ولی او هیچی درباره اش نمی گفت این بود که نمی دانستیم قبل از ورود به اون موسسه مالی، کجا کار می کرده.
در بین این همه نکته، یه صفتش که منو خیلی متوجه خودش کرده بود این بود که «خسیس» بود. «پول دوست» بیشتر بهش می خورد.
نمی دونم چرا و از چه مدت قبل، او به نوعی مسوول کاری من شده بود. خیلی این سِمَت معنا دار نبود . آخه ما اصلا اون قدر تعدادمون زیاد نبود که کسی بخواد مسوول کار کس دیگه باشه. این هم احتمالا یکی دیگه از ابهامات مربوط به حضور این آدم بود که تازه، الان که دارم می نویسم، به فکرش افتادم.
یه بار، یه گزارش طولانی پر از اعداد و ارقام بود که من باید کنترل می کردم.
همه ی توجه لازم و انرژی مورد نیاز رو صرف کرده بودم، ولی به هر حال کسی نیست که کار مالی کرده باشه و اشتباه نکرده باشه.
یادمه خانم زاهدی - استاد حسابداری مون - اولین جمله ای که گفت، جمله ای بود به نقل از «پدر پاچیولی» مبدع حسابداری دو طرفه:
کسی که کار نمی کند، اشتباه نمی کند؛ کسی که اشتباه نمی کند، چیزی یاد نمی گیرد.
ولی من هیچ وقت به استناد این جمله، از مهم ترین فرد حسابداری، به خودم مجوز اشتباه نداده ام.
بماند.
در کنترل های اون لیست بلند بالا، متوجه یه اشتباه نشده بودم و از دیدم دور مانده بود.
این اشتباه، فردا خودش رو نشون داد؛وقتی رییس مون اومد و گفت فلان رقم اشتباه بوده.
خیلی به هم ریخت.
خیلی زیاد به هم ریخت.
مرتب راه می رفت و زیر لب - نمی دونم به کی - بد و بیراه می گفت. بعد می نشست و روی کاغذ خط خطی های موزون و ناموزون، متقارن و نامتقارن می کشید. پیش رییس خودمون و بقیه ی رییس های دیگه می رفت و ... خلاصه حسابی درب و داغون شده بود.
چندباری که فکر می کردم دیگه کافی باشه، عذرخواهی کردم و تقریبا به همه ی مطلعینِ از موضوع گفتم که اشتباه از طرف من بوده ولی او همچنان شاکی بود و حالش خیلی بد شده بود.
اصل مطلب رو بالاخزه گفت.
اومد پیشم و گفت:
«ببین اشتباه کردن طبیعیه، تو هم کارت همیشه خوب بوده ولی من یه چیزو نمی تونم تحمل کنم. این که رییس بخواد به خاطر اشتباه کردن تو یا من ، از حقوقم کم کنه. اینو اصلا نمی تونم قبول کنم.»
یعنی اون همه حال خرابی نه به خاطر اشتباه من بود نه به خاطر کوتاهی خودش تو کنترل نهایی، نه به خاطر وجهه ای که چندان هم خراب نشده بود.
همه ی ناراحتیش به خاطر احتمال کسر یه رقم احتمالا جزئی از حقوقش بود.
اتفاقی که هیچ گاه - تا وقتی من بودم - رخ نداد.
خسیسِ پول دوست!