درست مثل بابا کرم
سالها قبل، وقتی جوان بودم و مجرد، در چند مورد افاضه کرده بودم که:
چرا بعضیا وقتی به مراسم عروسی میان، نه دست می زنند، نه می خندند، نه شادند، همه اش مشغول حرف زدند هستند یا زل زده اند به یه گوشه ی سالن؟
سالها قبل، وقتی جوان بودم و مجرد، در چند مورد افاضه کرده بودم که:
چرا بعضیا وقتی به مراسم عروسی میان، نه دست می زنند، نه می خندند، نه شادند، همه اش مشغول حرف زدند هستند یا زل زده اند به یه گوشه ی سالن؟
یکی از موضوعات عجیب در سرزمین نازنین ما اینه که بعضی از آدمها دوست دارند داشته های دیگران رو متعلق به خودشون بدونند.
مادرم از قول این آدمها می گه: «مالِ خودم، مالِ خودم؛ مالِ مردم هم، مالِ خودم.»
سلام.
انگار حرفهایی که از جنس صحبتهای خصوصی هستند را ناخواسته با سلام شروع می کنم.
این یک اقرارنامه است که شاید اصلا آن را نخوانید، ولی به سبب اهمیتی که برای خودم دارد و لازم است مدنظر داشته باشم، آن را می نویسم.
بعد از نوشتن پست دیشب با نام «دندان پیش یا دندان آسیا؟ مساله این است.» حال خودم خیلی بد شد.
حذفش کردم.
میز غذاخوری را گذاشته بودند گوشه ی سالن، صندلی های آن را هم در کنار مبل های تشریفاتی و مبل های راحتی، یکی یکی در کنار هم دیگر دورتا دور سالن پذیرایی چیده بودند. درست شبیه اتاق انتظار درمانگاه ها یا سالن انتظار دفاتر کاریابی که افراد یا روی آنها مشغول فرم پر کردن هستند یا کلافه و عصبی فرمهای تکمیل شده شان را در دست گرفته اند تا صدایشان بزنند و وارد اتاق مصاحبه بشوند.
مدتی است فکرم به موضوعی مشغول شده که الان تصمیم دارم اینجا بنویسم.
تواضع کردن از سوی هر کسی شایسته و پسندیده نیست.
این یک درد دل و دلنوشته مبتنی بر یافته ها و تجربیات شخصی است و دلیل ندارد قابل تعمیم باشد؛ هست یا نه به خواننده ی عزیز محول می کنم.
یک روز از روز معلم گذشته و من این روز را به سبک تکراری و مالوف سالهای گذشته ام، تنها به تعداد کمی از معلمان تبریک گفته ام.
به بعضی هم فراموش کرده ام تبریک بگویم.
راننده تاکسی حدود 60 سالی داشت.
این حدس من را بعداً وقتی به سال سربازی رفتنش اشاره کرد تایید کرد.