در طی تمام دوران کاری ام، از همان کار دانشجویی در دفتر حسابرسی که «کمک حسابرس» بودم تا هر کار دیگری که بعدها ، در سال های بعد انجام داده ام، تا همین الان، تقریباً در هیچ مقطعی فقط به یک شغل بسنده نکرده ام.
داشتم برای چندمین بار با موضوعی کلنجار می رفتم.
گفتم بنویسمش که هم ذهنم را از این آشوب نجات بدهم و هم شاید کسی نوشته ام را خواند و نظری داد و بعدها به گوش کسان دیگری رسید و ... بالاخره، روزی، اتفاقی افتاد.
یکی از واقعیت های انکار ناپذیر در زمینه ی «فرهنگ اجتماعی» این است که وقتی مباحث «حاشیه دار» یا «حاشیه پرور» (یعنی مباحثی که ذاتاً ظرفیت حاشیه دار شدن را دارند) حضورشان در جامعه پررنگ می شود، مباحث دیگر کمابیش از دید عامه مخفی می شوند.
هر چه آن اولی قوی تر باشد یا حضوری قدرتمندتر پیدا کند، این دومی، بیشتر و زودتر کمرنگ می شود.
یکی از معضلات شناخته شده در حوزه ی «قانون» و «قانون گزاری» در کشور ما، «اجرای قانون» است.
آن لطیفه ی دوران کودکی ما (دهه ی پنجاه و شصت) را یادتان هست؟
ساعت حدود 7 و 15 دقیقه صبح جمعه، در صف نانوایی ماشینی ایستاده بودم.
هنوز پخت نان شروع نشده بود.
نانوا، کمی آن طرف تر در میانه ی مغازه روی صندلی نشسته بود تا نقاله گرم شود.
یکی از بدبختی های روزگار حاضر ما این است که آدم هایی داریم که شوآف بلدند و آدم ها و سازمان هایی داریم که قربانی این شوآف ها و شومن ها هستند.