اشتباه تایپی
![http://images.persianblog.ir/968389_5QkvTPGX.png](http://images.persianblog.ir/968389_5QkvTPGX.png)
گفتم حالا که وقت دارم، کمی زمان بگذارم و روی یکی از سوالات قدیمی ام کمی تحقیق کنم.
کردم.
بگذارید ماجرا را از اینجا شروع کنم؛ از چند ماه قبل.
این سومین یادداشت من در خصوص فاجعه ی فرو ریختن یکی از بناهای نوستالژیک تهران - پلاسکو - است.
دو یادداشت قبلی را یکی تا نیمه ی مطلب رفتم و کلافه گی اجازه نداد ادامه اش را بنویسم، دومی را هم چند سطر نوشتم، دوستش نداشتم و برای همین پاکش کردم.
اما حالا نوشتم، چون دوست دارم اگر قرار است اینجا چیزی برایش بنویسم از نوع نگاهی که این مطلب دارد، برخاسته باشد.
- ساعت ۱:٥٧ ق.ظ روز دوشنبه ٢٢ آذر ۱۳٩٥
بعد از اتمام دوره ی کارشناسی ارشد، به طور جدی به دنبال فراهم ساختن شرایط تدریس بودم که دوستی مرا به یکی از دوستان دیگرش برای تدریس در دانشگاه معرفی کرد.
ترم تابستان را به جای همان آقایی که رییس مرکز علمی کاربردی مورد نظر بود، «مبانی سازمان و مدیریت» تدریس کردم.
آیت الله هاشمی رفسنجانی 19 دی ماه 1395 درگذشت.
هر مجموعه و سیستمی به یک واحد تصمیم گیرنده نیاز دارد.
در سیستم های مدیریتی هم نیاز به فرد یا افرادی با تجربه و توان تصمیم گیری بالا که بتوانند در بزنگاه های سازمان نقش موثر خود را ایفاء کنند، ضرورتی بلامنازع است.
در سرزمین ما وجود چنین کسانی آن اندازه که باید باشد، نیست.
از این پس بدون حضور فردی تا این اندازه تاثیر گذار، روزهای سختی را پیش رو خواهیم داشت.
خدایش رحمت کند.
توضیح: عکس متعلق به سایت khordadnews است.
دوستی می گفت:
یک روز تو این مملکت، طرف تار سبیلش را گرو می گذاشت و همه تا آخرین حد ممکن به او اعتماد می کردند. حتی ناموس شان را با خاطر آسوده به او می سپردند. حالا، سبیل که خیلی مد نیست، طرف از جان مادرش و بچه هایش تا فرق شکافته مولا علی و سر و دست بریده و قرآن مجید را قسم می خورد، باز هم به راحتی زیر همه ی تعهداتش می زند و انگار نه انگار، ککش هم نمی گزد.
در کاسبی هم متاسفانه، این نوع رفتار به وفور دیده می شود.
از صبح دیروز در فکر بودم که داستانی را بنویسم. داستانی واقعی که باید آن را این گونه می نوشتم:
صبح شنبه ای، من که تا دست بجنبانم برای خارج شدن از خانه، کلی طول کشیده بود. مردم هم که انگار همه شان هفته ی گذشته را که یک روز در میان تعطیل بوده به خواب زمستانی رفته بوده اند و حالا شنبه، اول هفته ای، همه همزمان با هم و همان زمانی که من از خانه خارج شدم، تصمیم گرفته بودند به خیابان بیایند.