خاطرات سازمانی من:خسیس ِ پول دوست
این که چه جور همکاری بود، خیلی یادم نیست. راستش زیاد هم با هم کار نکرده بودیم و همون موقع هم این رو نمی دونستم.
حتی فکر می کنم بر خلاف اکثر همکاران که از دانشگاه علامه بودیم، او از دانشگاه ما هم نبود.
این که چه جور همکاری بود، خیلی یادم نیست. راستش زیاد هم با هم کار نکرده بودیم و همون موقع هم این رو نمی دونستم.
حتی فکر می کنم بر خلاف اکثر همکاران که از دانشگاه علامه بودیم، او از دانشگاه ما هم نبود.
تا چند سال قبل، یک «بدبختی بزرگ» داشتیم:
مدیران بی سواد و نابلدی داشتیم که به حرف با سوادها و کاربلدها اهمیت نمی دادند.
چند سالی است که یک «بدبختی بزرگ تر» داریم:
دانشگاه هایی ساخته ایم که به مدیران بی سواد و نابلد، مدرک باسوادی و کاربلدی می دهند.
همیشه یک «بدبختی خیلی بزرگ تر» داشته ایم و داریم:
با این مدیران و این دانشگاه ها، انتظار بهبود اوضاع داشته ایم و داریم.
موضوع این پست، گزارشی است از نتیجه ی طرح «بررسی شرایط احراز سِمَت در یک سازمان دولتی».
سال گذشته در ترجمه ی فصولی از یک کتاب برای اولین بار با این اصطلاح آشنا شدم.
آقا، یک جا، در یک جلسه ای، در دفاع از پروژه ای خوب خودش را نشان داده است.
مدیر واحد «الف» که چشمانش برای دیدن کارمندان خودش ضعیف است، این ابراز وجود را دیده و این سوپرمن، در همان جلسه، چشم و دل او را برده است.
مدیر واحد الف، یک روز، آقا را به عنوان معاون خودش آورده و در واحد «الف» مشغول کار کرده است.
خاطره هایی که هر از گاهی خواهم نوشت، ترتیب زمانی نخواهند داشت. هر وقت هر کدام به خاطرم آمد،می نویسم.