سال گذشته در ترجمه ی فصولی از یک کتاب برای اولین بار با این اصطلاح آشنا شدم.
می خواهم از تجربه ای بنویسم که بارها و بارها، در سازمان های مختلف، در مرور زمان به آن رسیده ام ولی هر بار به شکلی مشابه بروز یافته است.
از پست قبلی تا این یکی، خیلی تاخیر افتاد. ببخشید فکرم جمع نمی شد.
توری ساز پست قبلی که دیگر نیامد و آن قدر بد رفتار کرد که به اتفاق همسر تصمیم گرفتیم بی خیالش شویم و به قول یکی از دوستان حواله اش دادیم به خدا. (این قدرها هم برای مان جدی نبود. دوستم خیلی جدی گرفته بود.)
پیش از این در دو پست مجزا، از «حرفه ای گری» نوشته بودم و از «تجربه ی حرفه ای گری در سطح مشتریان خرد». ولی این بار و البته در یکی دو مطلب بعدی، از کسانی خواهم نوشت که اصلاً به این موضوع اهمیت نمی دهند و رفتارهای غیر حرفه ای شان جز مکدر کردن خاطر مشتری، کاربردهای دیگری هم دارد. اما دست کم تصمیم من این است که هیچ مشتری جدیدی برایشان نفرستم.
آقا، یک جا، در یک جلسه ای، در دفاع از پروژه ای خوب خودش را نشان داده است.
مدیر واحد «الف» که چشمانش برای دیدن کارمندان خودش ضعیف است، این ابراز وجود را دیده و این سوپرمن، در همان جلسه، چشم و دل او را برده است.
مدیر واحد الف، یک روز، آقا را به عنوان معاون خودش آورده و در واحد «الف» مشغول کار کرده است.
دیروز تجربه ی یک نمونه رفتار «حرفه ای» در سطح خرد را داشتم که برای علاقمندان به بحث های بازاریابی و فروش و مشتری مداری هم می تواند جالب باشد.
یکی از کارهایی که باید در راه منزل انجام می دادم این بود که از عینک سازی برای تمیز کردن شیشه ی عینک اسپری مناسب تهیه کنم.
به عینک سازی رفتم.