تنها راه پیش رو
می خواهم از تجربه ای بنویسم که بارها و بارها، در سازمان های مختلف، در مرور زمان به آن رسیده ام ولی هر بار به شکلی مشابه بروز یافته است.
می خواهم از تجربه ای بنویسم که بارها و بارها، در سازمان های مختلف، در مرور زمان به آن رسیده ام ولی هر بار به شکلی مشابه بروز یافته است.
از پست قبلی تا این یکی، خیلی تاخیر افتاد. ببخشید فکرم جمع نمی شد.
توری ساز پست قبلی که دیگر نیامد و آن قدر بد رفتار کرد که به اتفاق همسر تصمیم گرفتیم بی خیالش شویم و به قول یکی از دوستان حواله اش دادیم به خدا. (این قدرها هم برای مان جدی نبود. دوستم خیلی جدی گرفته بود.)
پیش از این در دو پست مجزا، از «حرفه ای گری» نوشته بودم و از «تجربه ی حرفه ای گری در سطح مشتریان خرد». ولی این بار و البته در یکی دو مطلب بعدی، از کسانی خواهم نوشت که اصلاً به این موضوع اهمیت نمی دهند و رفتارهای غیر حرفه ای شان جز مکدر کردن خاطر مشتری، کاربردهای دیگری هم دارد. اما دست کم تصمیم من این است که هیچ مشتری جدیدی برایشان نفرستم.
آقا، یک جا، در یک جلسه ای، در دفاع از پروژه ای خوب خودش را نشان داده است.
مدیر واحد «الف» که چشمانش برای دیدن کارمندان خودش ضعیف است، این ابراز وجود را دیده و این سوپرمن، در همان جلسه، چشم و دل او را برده است.
مدیر واحد الف، یک روز، آقا را به عنوان معاون خودش آورده و در واحد «الف» مشغول کار کرده است.
خاطره هایی که هر از گاهی خواهم نوشت، ترتیب زمانی نخواهند داشت. هر وقت هر کدام به خاطرم آمد،می نویسم.
در این 20 و خرده ای سالی که در سازمان های کوچک و بزرگ مشغول کار بوده ام، از دولتی و خصوصی و نیمه دولتی و وابسته به نهاد گرفته تا خصولتی (خصوصی دولتی شده) تقریباً با همه نوع سازمانی آشنایی پیدا کرده ام؛ یا شاغل آنها بوده ام یا به سبب دورانی که حسابرس بوده ام با آنها سر و کار داشته ام.
در این بین آدم های زیادی آمده اند و رفته اند که من با نوع نگاه خاص خودم متوجه نکات مهمی از این رفتن ها و آمدن ها شده ام.
شهریور 1394 دانشجوی دکترای بازاریابی شدم.
امروز که حدوداً 2 سال از آن زمان گذشته، آزمون جامع را هم پشت سر گذاشته ام و از ترم جدید، به امید خدا به سوی رساله ی پایان نامه حرکت خواهم کرد.
در این دو سال دانشجوی بازاریابی بودن و دانشجوی دکترای بازاریابی بودن، چه کرده ام؟
این سوال را اول از همه خودم از خودم پرسیدم.